🌈راوی🌈
وقتی به بیمارستان رسیدن امیر عین دیوونه ها متین رو به آغوش کشید و دویید.
ساسان هم خیلی سریع خودش رو بهشون رسوند و وقتی دید امیر به سختی میتونه حرف بزنه و خودش هم توی شوکه سریع پرستار رو صدا زد و حال و اوضاع متین رو براش خلاصه وار توضیح داد که پرستار و همکارهاش متین رو روی تختی خوابوندن و به اتاق احیا بردن.امیر روی زانوهاش فرود اومد که ساسان با گریه از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد.
عین سنگ شده بود و حرفی نمیزد و تنها بی صدا اشک میریخت!روی صندلی نشوندش و از آب سرد کن براش لیوان آبی آورد و لیوان رو سمت لباش برد که امیر رو برگردوند و ساسان پا فشاری کرد و امیر عصبی لیوان رو پس زد و افتاد روی زمین و بی جون زیر لب لب زد:
متینم تا بهوش نیاد حتی نیاز به نفس کشیدن ندارم چه برسه به آب خوردن!دست روی شونه اش گذاشت و فشرد و هق زد و گفت:
داداش...هنوز باورم نمیشه!امیر سری تکون داد و سرش رو به دیوار پشت سرش چند بار کوبید و گفت:
منم...منم...منم...دقایقی توی فضای ناامیدی گذشت و با اومدن دکتر امیر هول کرده سمتش رفت که انگار متوجه ی اینکه اونا همراه اون پسرک معصوم هستن شد و گفت:
نرماله اوضاع حیاتیش اما یهویی ضعف پیدا کرده جسمش...غمی داره؟!نگران نگاهش کردن که ساسان به جای امیری که توی شوک بود لب زد:
بله...تازه هم هست...دکتر سری به نشانه ی متاسفم تکون داد و گفت:
باید مراقبش باشین...اینجور بیمارها که با این سن کم دچار شوک میشن سخت برمیگردن و میتونن نرمال زندگی کنن...اما اگه یکی باشه که بهش محبت کنه و مراقبش باشه میتونه کمکش کنه تا آروم بشه و با امید زندگی کنه!امیر سری تکون داد و تشکر کرد که دکتر قبل رفتن گفت:
بیماری قلبی داشته قبلا؟!امیر تند تند و با ترس سر تکون داد که دکتر لبخندی زد و گفت:
چیز خاصی نبوده...انگاری معجزه شده که برطرف شده...چطور متوجه نشدین؟!لبخندش عمیق تر شد و گفت:
به قول استادم اگه دیدی قلب مریضی درمان شد بدون قلب بزرگی پشتشه و مراقبش بوده و هست!