♥70/2⛓️

310 15 0
                                    

❤ساسان❤

چند هفته گذشته بود که به امیر زنگ زدم و گفتم هر جایی که هست باید هم دیگه رو ببینیم.
دلم طاقت این همه دورش رو نداشت.
دیه هر چقدر خلوت کرده بودن تا متین حالش بهتر بشه کافی بود...نبود؟!

توی مسیر لوکیشنی بودم که برام فرستاده بود.
چون صبح زود راه افتاده بودم ماهان خواب بود.
روی سرش رو نوازش کردم و به چهره اش نگاهی انداختم.
با لبای نیمه باز خوابش برده بود که بامزه ترش میکردم و دلم میخواست از لباش گاز محکمی بگیرم.

وقتی به مقصد رسیدم به امیر زنگ زدم که در رو باز کرد.
ماشین رو سمت پارکینگ بردم.
بعد از پیاده شدن از ماشین امیر اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
محکم بغلش کردم و بغضی که به گلوم چنگ مینداخت از دلتنگی رو رها کردم.
روی شونه اش رو بوسیدم و گفتم:
نامرد...هق...آخه نمیگی نمیتونم بدون تو...هق...اصلا میفهمی چقدر برام عزیزی؟!عین دوستم که نیستی میزاری میری...داداشیم بفهم...داداش...هق...

روب صورتم رو بوسید و گفت:
دورت بگردم داداشم گریه نکن...ببخشید غلط کردم تو همیشه  سر تا سر مرامی و من بی مرام!

با صدای ماهان از توی بغل هم دراومدیم.
همینجور که چشاش رو میمالید لب زد:
ددی چرا گریه میکنی؟!

امیر خندید و دستی به موهاش کشید و پخششون کرد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
چطوری گل پسر؟!

ماهان با خجالت و ذوق خندید و پشتم قایم شد.

با لبخندی دستم رو گرفت و سمت خونه رفتیم.

متین با دیدنمون با ذوق اومد سمتمون و ماهان رو محکم بغل کرد و گفت:
واییی دلم برات تنگ شده بود!

به ریکشنش خندیدیم.
باهام دست داد و با لبخندی گفت:
خوبی داداش ساسانی؟!

روی موهاش رو نوازش کردم و سری تکون دادم و گفتم:
خوشحالم بهتر میبینمت!

L❤VE in the cageDove le storie prendono vita. Scoprilo ora