❤امین❤روز مسابقه اش بود.
توی رختکن کنارش موندم تا لباس هاش رو عوض کنه و دست هاش رو با باند مخصوصی بستم و خیره به چشای مضطربش لب زدم:
نمیخوام سر و صورتت خط و خشی بیوفته...معترض نگاهم کرد و گفت:
خب مگه میشه؟!ورزشمون خشنه و رحمی توش نیست!شونه هام رو بالا انداختم و لب زدم:
دیگه اونش به من ربطی نداره...گاردت رو بالا بگیر و سعی کن ضربات رو دقیق دفع کنی!مشتی به سینه ام زد و گفت:
اصلا دوست دارم زخم و ذیلی بیام خونه مشکلی داری؟!پوزخندی زدم و دستم رو سمت صورتش بردم و آروم چند بار زدم توی گوشش و نزدیک صورتش لب زدم:
پس تنبیهش هم به جوم بخر بچه خوشگل!خندید و دستم رو پس زد و گفت:
جووون بابا...اصلا تو فقط تنبیه کن...خشنه خشن...هوم؟!اخمی میون لبخندم نشست و گفتم:
ببین چی هست تنبیه گل پسر...بعد فاز شوق و خوشحالی بردار!اخمی کرد و گفت:
خب چیه؟!از در رختکن گذشتم و گفتم:
بیا برو تو سالن الآن قدات میکنن!بعد خروجم امیر و بقیه رو دیدم که اومدن سمتم و باهاشون دست دادم.
آراد هم اومد بیرون و باهاشون دست داد.
امیر با خنده مشتی به شکمش زد و گفت:
دیدی خسته شدی بگو میپرم تو رینگ و ترتیبش رو با هم بدیم هوم؟!آراد خندید و به متین نگران نگاهی کرد و گفت:
نمیخواد داداش کوچولوم نگرانی میکنه و اذیت میشه...از دست این شیطنت های تو به اندازه کافی کلافه شده!متین لبخندی با مهربونی زد و خندید و نگاه بدی به امیر انداخت و گفت:
کلا بلد نیست یه جا میره آروم بشینه...همش دنبال دردسره!امیر دست دور شونه اش انداخت و گفت:
خب عشقم من به غرورم برمیخوره یکی از داداش هام خط یا خشی روش بیوفته!لبخندی بهش زدم و گفتم:
قربون دستت داداش خودم حواسم به داراییم هست!