❤نوید❤
وقتی ساسان بهم زنگ زد و همه چیز رو تعریف کرد یه لحظه هم وقت رو تلف نکردم.
متین از خونه فرار کرده بود و توی خیابون ها دنبالش میگشتم و نمیدونم چجوری تونست امیر رو پیدا کنه!وقتی به بیمارستان رسیدم از پرستار بخش پرسیدم که چنین بیماری مثه متین دارن که گفت طبقه ی بالا بستری شده.
سمت پله ها دوییدمو به محض رسیدن به اتاقش امیر و ساسان رو دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ دیدم.
امیری رفته بود و امیری دیگه ای اومده بود!داداش کوچولوم بود و هر چیزی که براش اتفاق میوفتاد عین یه زخم مینشست روی سینه ام!
سمتشون رفتم که ساسان بلند شد و سلامی زمزمه کرد که سری تکون دادم.
امیر به متینی خیره بود که توی اتاقی بستری بود که انگار فعلا اجازه ی ملاقات نمیدادن!کنارش نشستم و دستم رو دور شونه اش انداختم و سرش رو روی شونه ام گذاشتم که تلنگری شد برای شکستن سد اشک هاش!
هق زدم که روی شونه اش رو نوازش کردم و روی سرش رو بوسیدم.با صدای گرفته اش لب زد:
دلم نمیخواد اینجا باشه...میشه ببریمش خونه؟!ساسان با بغض لب زد:
دکترش گفت میشه ببریمش خونه...فقط باید خیلی مراقبش باشیم!سری تکون دادم و گفتم:
باشه...خودم کارهای ترخیصش رو راست و ریستش میکنم!