🌊 in 🔥

430 33 26
                                    

❤نوید❤

با خستگی رسیدم خونه...
ماشین رو پارک کردم توی پارکینگ و کیفم رو از صندلی بغل برداشتم و پیاده شدم و بعد قفل کردن ماشین سمت آسانسور رفتم...
طبقه ی اول آپارتمانی لوکس رو توی زعفرانیه خریده بودم...
نمیخواستم بعد اومدن سهیل توی جای کم ارزشی زندگی کنه...
دوستش دارم و میخوام بهترینا رو براش فراهم کنم!☆~♡
تنها کسی بود که بعد سختیایی که با امیر کشیدیم تونست آرومم کنه و حالم رو رو به راه کنه!♡

بعد وایسادن آسانسور سریع به سمت در خونه رفتم...
اولش میخواستم در بزنم اما میدونستم سهیل از سر لجم شده در رو باز نمیکنه!
لبخندی زدم و آهی کشیدم...
توله ی چموشی که هیچ وقت درست نمیشه!:)♡

کلید رو وارد قفل کردم و بعد باز کردنش آروم دستگیره رو پایین دادم...
برقا همه خاموش بود...
میدونستم هر وقت ناراحته اینکار رو میکنه...
برقا رو روشن کردم توی حال نبود...
رفتم سمت اتاق...
در قفل بود...
پوزخندی زدم...
میدونستم پشت در اتاق بق کرده نشسته...
نشستم و تکیه دادم به در و به طوریکه توی خیالم اونم همینجوری به در تکیه داده...
سرم به در تکیه دادم و گفتم:
آقا سهیل خیلی بی ادب نشده؟!مردش خسته میاد خونه تا باهاش خستگیش رو درکنه بعد اون اینجوری...

یهو حرصی مشت زد به در...
نقشه ام گرفت...
حرص دادنش رو خیلی دوستش داشتم...
با عصبانیت گفت:
مرتیکه ی لعنتی با آخرین زورت زدی بدنم رو تیکه پاره کردی با اون کمربند بیرختت بعد میخوای بیام بغلت و بوست کنم؟!:/:(

لبخندی شیطون زدم و گفتم:
پس چی عزیزم مگه نه اینکه من مرد خونه ام و حرف حرفه منه؟!:)

دوباره مشتی به در زد و گفت:
اصلا برو پی همون کارت که هیچوقت خونه نیستی و اگه هم هستی فقط بلدی زورت رو به رخم بکشی!:/:(

لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
خب عزیزم...عشقم از زورم راضی اتفاقا هر وقت زیرمه میگه محکمتر...

یهو جیغ زد و در اتاق رو سریع باز کرد و اصلا نفهمیدم کی به یقه ام چنگ زد و چسبوند به دیوار...
توی فاصله ی نزدیک صورتش با صورتم میشد بهتر و واضحتر زیباییاش رو دید...
معصوم بود...
چشاش همونی بودن که قلبم حاضر بود مدتها براش بتپه!♡
لباش سرخ و گوشتی بود و دلم بعد از مدتها بوسیدنش سیر نمیشد!♡
موهای بلندش که هیچوقت حاضر نبودم کوتاهشون کنه!♡
مهمتر از همه ی اینا عطر تنش بود...
چرا همیشه بوی گل میداد؟!
حتی یه روزم نبود که این بو به مشامنرسه وقتی بهش نزدیک میشم!☆~♡

یقه ام رو فشرد و نزدیک صورتم لب زد:
میخوام خفه ات کنم اما حیف...حیف که دلم نمیزاره!:(♡

لبخندی با عشق بهش زدم...
محکم زد به سینه ام و گفت:
این رو نگفتم که برام لبخند عاشقانه بزنی!:/

خواست بره که از مچ دستش گرفتم و ایندفعه من کوبیدمش به دیوار...
فاصلهمون رو به صفر رسوندم...
یه دستم رو کنار سرش گذاشتم و یه دستم از چونه اش گرفتم...
توی چشاش خیره شدم...
توی چشام خیره شد...
جسور بود و مغرور و هیچوقت ندیدم از فاصله ی کممون خجالتی بکشه!

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora