❤آراد❤از جام بلند شدم.
خیلی تشنه ام بود و نمیخواستم امین رو صدا کنم.
از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم.
امین داشت ظرف ها رو میشست.
رکابی مشکیش به خوبی اندام هیکلی و خوبش رو نشون میداد.
دلم براش ضعف میرفت هر بار که اینجوری میدیدمش!با عصا رفتن برام سخت بود.
اما مجبور بودم با کمک عصا راه برم چون ممکن بود از ضعف بدنیم یهویی بدنم شول بشه و بیوفتم.
خواستم به سمت یخچال برم که عصام به لبه ی چارچوب در گیر کرد.
نزدیک بود بیوفتم که امین متوجه حضورم شد و سریع اومد سمتم و نگه داشتم و گفت:
ای بابا...مگه نمیگم از جات تکون نخور...تو چرا اینقدر سر تقی بچه؟!بغضم گرفت از ضعفی که هیچ وقت نداشتم.
کلافه گفتم:
خسته شدم...دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم!متوجه ی غرور شکستم شد و بغلم کرد و دم گوشم گفت:
مگه فلج شده پسر کوچولوم؟!خوب میشی گل پسر غمت نباشه!خواست از بغلم فاصله بگیره که محکم بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
یه کمه دیگه خواهش میکنم!محکمتر بغلم کرد که دردم گرفت اما چیزی نگفتم.
مو هام رو نوازش کرد و روی گوشم رو بوسید و گفت:
آرادم برای چی اینقدر بیقراری؟!من که قرار نیست هیچ وقت تنهات بزارم!لبخندی به حرف های پر از حس امنیت و عشقش زدم.
لبام رو روی صورتش گذاشتم و بوسیدم و گفتم:
خیلی خیلی خیلی مرامته رو عشقه!خندید و از دو طرف صورتم گرفت و خیره به چشام لب زد:
میدونستی این مرد و این دل جوری برات هلاکه که حتی بمیره هم برات کمه؟!لبخندی با شرمندگی و عشق زدم.
توی چشاش نگاه کردم که دیدم قطره اشکی از گوشه ی چشاش چکید!
ندیده بودم!
تا بحال امین رو با این حس و حال ندیده بودم!
بغضم شکست و اشک هام جاری شد.
از دو طرف صورتش گرفتم و با دو دست اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:
نه...هق...خواهش میکنم...هق...امینم...توروخدا...نه...دارم میمیرم...نه...لبخندی زد و از دو طرف صورتم گرفت و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
پدر سوخته تو هم که داری گریه میکنی...بعد گریه برای من بده شد؟!تلخ خندیدم و همراه با خودش اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
اشک هات خیلی قشنگ و خاصن!خندید و گفت:
اون وقت آقا آراد گل چجوری تشخیص دادن؟!خندیدم و خیره به چشاش لب زدم:
وقتی سیاهی چشات سرخ میشه و از عشق بارونی میشه...این قشنگ و خاص نیست؟!لبخندی زد و به چشام خیره شد و لباش رو روی لبام گذاشت که مشتاق شروع به بوسیدن کردم!
❤نوید❤
با رسیدن به خونه نازنین و صبحت با برادرش متوجه ی ماجرا کردمش.
خوب همه ی ماجرا رو میدونست و چند باری رفته بود ملاقاتیش.
تنها کسی از اعضای خانواده اش بود که نگرانش بود و پیگیر کار هاش!گفت حاضره کل هزینه ی ازادیش رو بده اما یه بار دیگه خواهرش رو کنار خودش ببینه.
کلی خوشحال شدم و با روحیه خوبی به سمت خونه ی پدر ساسان روندم.
با رسیدن دم خونه ماشین رو پارک کردم و زنگ زدم به گوشیش که برداشت و بعد احوال پرسی بهش گفتم بیاد دم در.چند دقیقه طولکشید تا بیاد دم در.
وقتی اومد رفتم و باهاش دست دادم و گفتم:
شب خوش...میخواستم راجب پرونده پسرتون بگم!سری تکون داد و گفت:
بفرمایین...به کجا کشید کار هاش؟!با لبخندی گفتم:
عالی پیشرفت و قراره بزودی با پرداخت هزینه ای از زندان بیرون بیان!سری تکون داد و گفت:
خب...متعجب نگاهش کردم و گفتم:
خب؟!یعنی متوجه نشدین چی میگم؟!پوزخندی زد و دست به سینه وایساد و گفت:
خب گیریم میخواد آزاد بشه...من باید هزینه اش رو بدم؟!شوکه نگاهش کردم و گفتم:
آقای محترم این چه حرفیه میزنین...من خبر پسر آزادی پسرتون رو دارم میدم شماها چرا اینجوری میکنین؟!با صدای دوییدن کسی توی حیاط به داخل حیاط نگاه کردم که دیدم مادرش داره میدووه سمتمون.
با نگرانی و استرس اومد سمتم و از بازوم گرفت و گفت:
چیشد؟!آقا نوید پسرم چیشد؟!با خوشحالی گفتم:
قراره آزادشون کنن فقط باید...پدرش داد زد و گفت:
من یه قرون هم برای آزادی اون پسر سرکش نمیدم!مادرش حرصی نگاهش کرد و گفت:
یعنی میخوای بگی پسر من با پول آزاد میشه و تو نمیخوای بدی؟!با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
این نامرد رو ولش کن...من باید چیکار کنم؟!چجوری میتونم هزینه اش رو بدم؟!پدر ساسان با عصبانیت رو بهش گفت:
مثلا میخوای چجوری بدیش؟!میدونی چقدره؟!با گریه رو بهش گفت:
خودم رو میدم...طلا هام رو میدم...مهریه ام رو میدم اما بیرونش میارم!با لبخندی پر از شرمساری نگاهی به مردی که اینقدر بیرحم بود کردم و لبخندی با عشق به مادری که که کم از مادر خودم نداشت زدم!