❤متین❤
با حس سنگینی چیزی روم چشم باز کردم...
در حالی که روی شکمم خوابیده بودم...
یه دست و یه پای امیر روی بدنم بود و دورم حلقه شده بود...
خیلی آروم خوابیده بود و صدای نفسای منظمش به گوش میرسید...
گرمای نفساش به گردنم برخورد میکرد و سر صبح میون ملافهای خنک تخت حس خوبی بهم میداد!☆~♡توی همون حالت سرم رو برگردوندم سمت صورتش...
به چهره ی غرق در خوابش خیره شدم...
در این معصومانه بودنش خشن هم بود!☆~♡
شیطنتای همیشگیش از جلوی چشام گذشت و لبخندی دندون نما زدم...
اما یادم اومد که غم هم کم نداشت مرد من!:(♡دستم رو روی صورتش گذاشتم...
نوازش وار روی گونهای استخونیش کشیدم...
روی مژهاش رو با نوک انگشت لمس کردم...
تیز بودن و بلند و مشکی و براق!☆~♡دلم طاقت نیاورد...
لبام رو نزدیک پیشونیش بردم و نرم بوسیدم...
کمی پایین تر روی چشاش رو بوسیدم...
کمی پایین تر روی بینی اش رو بوسیدم...
سر آخر لبام رو روی لباش گذاشتم...
وقتی لبام روی لباش حرکت کرد...
حرکت نامحسوس لباش رو حس کردم...
خندیدم...
خندید...
مشتی به سینه اش زدم و گفتم:
خیلی بدجنسی...بیدار بودی همش رو؟!:)لبخند شیطونی زد و گفت:
اوهوم چجورم لب عسلی من!☆~♡لبخندی زدم و بلند شدم و روی شکمش نشستم...
دستاش با شیطنت روی رونام نشست و نوازش وار سمت باسنم رفت...
چون لباسی تنمون نبود امکان تحریک شدگیمون صددرصد بود!تنها یه حرکت کافی بود تا امیر به کل از خوده خود بشه...
لبام رو سمت لباش بردم و بوسه ای زدم و گردنش رو با مکشی بوسیدم و همزمان پایین تنم رو روی پایین تنه اش کشیدم...
آهی از میون لباش خارج شد...
شیطون و موفق خندیدم...
لوپای باسنم رو میون انگشتاش گرفت و فشرد...
لبام رو گاز گرفتم و آهی خفه کشیدم...
اما...
صدای در و بعد جیغ عمه زیبا!با جیغ گفت:
امیر تا یه دقیقه ی دیگه با اون عروسکت پایین سر میز صبحونه ای...فهمیدی؟!:/به عصبانیتش خندیدیم...
امیر بلند شد و من رو روی روناش نشوند و گردنم رو بوسید و گفت:
عشقم مثه اینکه عمه از سکس صبحگاهی بدش میاد که اینجوری مزاحم دو تا جوون عاشق و هات...زدم تو پیشونیش...
سرش به عقب پرت شد...
دست به سینه شدم و با لبای غنچه حرصی گفتم:
اصلا خوب شد...زیادی داشت بهت خوش میگذشت از دیشب تا حالا!:/خندید و با یه حرکت محکم کوبیدم به تخت و روم خیمه زد و لباش رو روی لبام کوبید!♡
بعد بوسهای سنگینش...
از زیر یکی از رونام گرفت و کمی بالا داد و به باسنم چنگی زد...
اخمو نگاهش کردم...
خندید و خیره به چشام لب زد:
یه چی بخوام نه نمیگی؟!همیشه یه فانتزی توی ذهنم بود که میخوام با تو امتحانش کنم!:)سوالی نگاهش کردم که لباش رو نزدیک لبام نگه داشت و ادامه داد:
بهم بگو ددی!:)گیج نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
منم میگم جونه دلم قندعسلم!:)♡پوزخندی زدم و از دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:
میدونی چیه فکر میکردم راه درمان داری...ولی نه دیگه قطع امید کردم به درمانت... خول شدی رفت...میون حرفم شروع کرد به قلقلک دادن...
به قهقه افتادم...
قلقلک داد...
جیغ زدم...
قلقلک داد...
خواهش کردم که گفت:
بگو ددی تا ولت کنم...زوددد!:)اولش مقاومت کردم اما وقتی قلقلک دادنش روی شکم و پهلوهام شدید شد تسلیم شدم و بلند گفتم:
خیله خب...خنده...ددییی...خندید و افتاد به جون صورتم و تک بوسهای محکمی زد و گفت:
جانه...بوس...دلم...بوس...قند...بوس...عسلم؟!♡~♡خنده ام گرفت و مشتای بیجونم رو به بدنش زدم و دیوونه ای نسارش کردم!
❤ساسان❤
وقتی بدنامون آروم گرفت...
توی بغلم کشیدمش و محکم بغلش کردم...
قهر بود و با اخم به نقطه ای خیره بود!به حالت کیوتش و لبای آویزونش خندیدم...
روی گردنش رو بوسیدم...
مقاومتی نکرد...
میدونستم فقط دلش میخواد ناز و ادا بیاد و خودش رو لوس کنه برام!♡~♡دم گوشش آروم لب زدم:
پنچ تا بسته پاستیل...جیغ زد و گفت:
نههه!:/لبخندی زدم و گفتم:
خب ده تا...جیغ زد و گفت:
نخیررر!:(آروم خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
اندازه یه دنیا...میون حرفم پرید و با ذوق برگشت سمتم و دستاش رو بهم کوبید و گفت:
واقعنی ساسانی واسه ماهانی یه دنیا پاستیل خرسی میخره؟!♡~♡به قهقه افتادم از کیوتیش و نوک بینی اش رو میون انگشت اشاره و وسطم فشردم و گفتم:
حتی بیشتر از اون دنیای ذهنت!:)♡با ذوق خندید و محکم بغلم کرد!♡
KAMU SEDANG MEMBACA
L❤VE in the cage
Fiksi Remajaعشق در قفسی از جنس زندان... writer: 💖🌈MI$$ @¥£@R🌈💖