♥25⛓️

630 50 76
                                    


❤متین❤

امروز آخرین روز توی شمال بود...
برای همین تصمیم گرفتیم بریم سمت آبشار و جایی وسط کوه...
اونجا قابلیت این رو داشت که بری توی آب و از خنکیش لذت ببری!☆~☆

امیر ماشین رو داد ساسان برونه...
میخواست با دیزاینر باشگاه جدیدش حرف بزنه و بگه بعد برگشتنمون میخواد باشگاه رو تحویل بگیره!

حدود نیم ساعتی بود که داشت درمورد طراحی داخلی که قبلا تعیین کرده بود ازش میپرسید و انگار اونم به خوبی از عهده درست کردنش بر اومده بود که امیر خیلی خوشحال تلفن رو قطع کرد!^_^

امیر کنار دستم نشسته بود و نازی رفته بود جلو...
دستم رو گرفت و گفت:
دیگه میتونیم توی باشگاه جدیدم خوشگذرونیم!☆~☆

نازی همونطور که سرگرم گوشیش بود گفت:
امیر خان محض اطلاعت باشگاه برای اینکارا نیست برای چربی سوزی!:)

خندیدم...
امیر پوزخندی زد و گفت:
نکه خودت اولین قرارت روی تخت بود و توی پارک...

نازی یهو برگشت پشت و کیف رو کوبید بهش و گفت:
ببند اون دهنت رو پسره ی گستاخ!:/

امیر قهقه زد و ادامه داد:
وای اتفاقا توی فضای باز صدای نالهای یار بهتر نواخته میشه مگه نه ساسی؟!:)

ساسان شونه ای بالا انداخت و گفت:
من نظرم با اتاق خوابه چون همه چیز تحت کنترله!:)

نازی دیگه رسما جیغ میزد...
گوشام رو نگه داشتم تا کمتر اذیت بشم!:(

امیر ول کنه ماجرا نبود و بالاخره وقتی نازی کلی زدش و جیغ جیغ کرد ول کرد!:/

از پنجره به بیرون نگاه میکردم...
خیلی زیبا بود همه ی مناظر اطراف...
ناگهان بغضم گرفت...
با صدای نازی به خودم اومدم که گفت:
متین اذیت شدی از شوخی ما؟!:(

سرم رو به دو طرف تکون دادم...
امیر موهام رو پخش کرد و گفت:
گل پسرم مثه خودم با جنبه هست!:)♡

بعد سرم رو نزدیک خودش برد و شقیقه ام رو بوسید!♡
سرم رو روی شونه اش گذاشتم...
همه چیز اینجا حس خوبی داشت!☆~☆

ای کاش میشد همیشه توی جاده با عشق و رها از دنیا باشی!♡

با رسیدن به آبشار...
بقیه بچهام بهمون پیوسته بودن...
سامی کلی با امیر خوش و بش کرد و امیر هم کم از دیدنش خوشحال نبود!:/

بعد خوردن ناهار و کمی شوخی و خنده...
امیر دستم رو گرفت و رو به جمع گفت:
بریم سمت آبشار و کمی آب خنک به تن بزنیم؟!☆~♡

همه تایید کردن و انگار آماده بودن برای چنین چیزی...
حوصله ی خیس شدن نداشتم ولی از طرفی خوشم میومد کنار امیر باشم و آب بازی کنیم!☆~☆

بعد رسیدن به آبشار که یه جاده ی خاکی شیب و سر بالایی میون درختای بزرگ و پیچ در پیچ داشت...
امیر رفت لبه ی آبشار و گفت:
نمیپری؟!:)

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora