🌠death such life❗

389 32 16
                                    

❤امیر❤

روز تشییع جنازه بود...
متین روی یکی از قبرا نشسته بود و منم کنارش بودم و دستم رو دور بدنش گذاشتم و سرش رو به سینه ام چسبوندم...
نه اشک میریخت نه حرفی میزدو نه حرکتی از روی داغدار بودن میکرد...
خنثی بود و چشاش رو بسته بود!:(♡

وقتی مادر و خواهرش رو دفن کردن...
همه همسایهاشون برای خوندن فاتحه دور قبرشون جمع شدن...
متین اصلا واکنشی نشون نمیداد...
ترسیده از اینکه مشکلی برای قلبش پیش نیاد...
دمگوشش لب زدم:
متینم؟!:(♡

جوابی نداد...
روی شقیقه اش رو بوسیدم و گفتم:
گریه کن قربونت برم...اگه غمت رو توی خودت بریزی از بین میری خدایی نکرده!:(♡

چشاش رو باز نمیکرد هر چقدر حرف میزدم باهاش...
نفساش داغ بود اما بدنش سرد شده بود...
چند بار صداش زدم و آروم سیلی هایی دو طرف صورتش زدم...
صورتش جمع میشد و اخمی میکرد اما بازم چشاش رو باز نمیکرد...
ساسان که کنارم وایساده بود نگران نشست جلوی پای متین و صداش زد و گفت:
متین جان؟!متین؟!:(

بیخیال مجلس شدم و بغلش کردم و سمت ماشین پا تند کردم...
روی صندلی جلو نشوندمش و کمربندش رو بستم...
پشت فرمون نشستم که نوید اومد سمتم و زد روی شیشه که پایین آوردمش...
نگران نگاهم کرد و گفت:
حالش بازم بهم خورده؟!:(

کلافه سری تکون دادم...
تایید کرد و گفت هوای همه چیز رو داره و ازم خواست سریغ متبن رو از اینجا دور کنم...
تایید کردم و گفتم بهش زنگ میزنم و خبر میدم...
سریع ماشین رو روشن کردم و پام رو روی گاز گذاشتم...
میون راه خونه بودیم که متوجه ی صدای ریزی ازش شدم...
واضح نبود چی میگه...
اما معلوم بود ناله و بیقراریه...
دستش رو گرفتم...
داغ بود...
نگران دستم رو سمت صورتش بردم...
تب داشت!

قلبم داشت از دهنم درمیومد...
زدم کنار و برگشتم سمتش و از دو طرف صورتش گرفتم و نوازش کردم و گفتم:
متینم؟!نمیخوای چشای خوشگلت رو باز کنی؟!باز کن ببین امیرت چقدر نگرانه...میدونم هیچوقت دوست نداری اینجوری پریشون بشم!:(♡

چشاش رو نیمه باز کرد...
لبخندی با عشق زدم...
لبخندی زد...
روی پیشونیش رو نرم بوسیدم و گفتم:
قرار نشد غمت رو توی خودت بریزی...بهم قول دادی قوی باشی مگه نه؟!:)♡

دستش رو بیجون بالا آورد و روی صورتم گذاشت...
از دستش گرفتم و کف دستش رو عمیق بوسیدم...
اشکی از صورتش چکید و گفت:
امیر...میشه خودت...خودت من رو بکشی تا خودم مجبور نشم...

دستم روروی لبش گذاشتم...
اخمی کردم و گفتم:
غلط میکنی...بیجا میکنی راجب مرگت تصمیم میگیری!:/

اشکای دیگه ای از صورتش چکید و مظلوم لب زد:
خسته شدم از این همه غم!:(

بغضم گرفت از بغض صداش...
سرم رو پایین انداختم تا جلوی اشک ریختم رو بگیرم اما نشد...
توی بغلم کشیدمش...
اشک ریختم و نالید...
اشک ریخت و نالیدم!:(

وقتی توی بغلم از حال رفت تعجبی نکردم...
پسرکم معصوم و ظریف بود...
سمت بیمارستان رفتم...
با رسیدن به بیمارستان...
بستریش کردن و بهش سرم و آرامبخش زدن...
دکترش گفت نزدیک به حمله ی قلبی بوده که رد کردش!

با نوید تماس گرفتم که گفت عذاداری تموم شده و عموش همه ی هزینها رو از قبل پرداخت کرده...
خب حداقل کار درستی که کرده بود همین بود واقعا!:/
خبر متین و حالش و بستری شدنش توی بیمارستان رو دادم و گفت زودی خودش رو میرسونه و قطع کردم!

❤سهیل❤

با رسیدن به خونه سمت اتاق بردم...
با دست و پای بسته به سختی حرکت میکردم...
بعد پرت کردنم روی تخت کمربندش رو باز کرد و بی وقفه شروع کرد به ضربه زدن...
جیغ میزدم اما صدام پشت گک خفه میشد...
داد میزدم و التماس میکردم اما فایده ای نداشت چون نمیشنید و همشون درونی بود!:(
غرورم نمیزاشت کمک بخوام...
توی خودم میریختم و فقط اشکام جاری میشد!:(

تا جایی که خسته شد دست نکشید...
کمربند رو نفس نفس زنان به سمتم پرت کرد و روی مبل نشست...
توی خودم جمع شده بودم و سعی میکردم صدای هق هقام به گوشش نرسه!:(

داشت چشام گرم میشد که از روی مبل بلند شد...
اومد سمتم...
ترسیده بیشتر توی خودم جمع شدم...
از بازوم گرفت و بلندم کرد...
دست و پاهام رو باز کرد و گک رو هم از دهنم بیرون کشید...
از چونه ام گرفت و خیره توی چشام لب زد:
این تنبیه در برابر سرکشی و بی ادبیات هیچه...بزارش پای اینکه برام زیادی عزیزی و دلم نمیاد بیشتر از این بهت فشار بیارم توله ی زیبای من!:)♡☆

لبخندی میون دردام زدم...
لباش رو روی لبام کوبید...
دستام رو دور گردنش حلقه کردم...
روی تخت خوابوندم و روم خیمه زد...
لبام رو به بازی گرفت و لباسای تیکه پاره شده ام بخاطر رد کمربند رو از تنم درآورد و شروع کرد به بوسیدن جای جای بدنم...
روی رد زخمام رو نرم و میبوسید و فوت میکردکه حس خوب سوزش و لذت رو باهم بهم میداد!

❤ماهان❤

ددی ساسانی همیشه داشت درس میخوند و اصلا برام وقت نمیزاشت...
ناراحت و در حالی که خرگوش کوچولو و خرسی بزرگم رو بغل گرفته بودم سمتش رفتم...
روی تخت روی شکم دراز کشیده بود و داشت چیزی رو یادداشت میکرد...
متوجه ی اومدنم نشد...
رفتم سمتش و بدون معطلی با ذوق و جیغ پریدم روش و نشستم روی کمرش...
شوکه شد و دادی زد...
با شیطنت خندیدم...
خندید...
بلند شد که از روش پرت شدم روی تخت...
سریع اومد روم خیمه زد و نزدیک صورتم لب زد:
ووروجک نمیگی ددی گرگه میترسه؟!خوبه همین الآن این گوشت گوگولی و خوشمزه رو بخورم؟!:)♡

خندیدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم که سرش رو توی گردنم فرو برد و مکهای پشت هم و با صدای ترسناکی از گرگ آورد...
هم خندیدم و هم جیغ زدم و هم ترسیدم!☆~♡

با دستاش قلقلکم میداد...
نفسم بالا نمیومد...
یهو جیغ بلند و هیعی کشیدم...
وایساد و سوالی نگاهم کرد و گفت:
چیشد فسقلیم؟!:)♡

با بغض گفتم:
ددی فکر کنم ماهانی هیجان زده شد خیلی و جیش کرد!:(

اولش شوکه و بعد به پایین تنه ام نگاه کرد...
توی چشام نگاه کرد...
یهو زد زیر خنده...
خندیدم...
روی لبام رو محکم بوسید...
برم گردوند و سیلی به باسنم زد و گفت:
پاشو خرگوش پشمالوی جیش جیشوی من...بریم بشورمت که ددی گرگه بچهای بد بو رو دوست نداره!:)♡

خندیدم و باهم سمت حموم رفتیم!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now