❤آراد❤
با سر و وضع داغونی وارد خونه شدیم.
توی کل مسیر امین یه کلمه هم باهام حرف نزد و تنها با اخمی به رو به روش خیره بود.
میدونستم این آرامش قبل طوفانشه!
اون زیادی محافظه کار بود و هر چیزی که باعث به خطر افتادن زندگیمون میشد رو از زندگیمون حذف میکرد و حالا میترسیدم بعد این اتفاق دیگه نزاره مسابقه بدم!رفت سمت حموم.
لباس هاش رو درآورد و یه راست رفت زیر دوش.
تنها لباس هامون خاکی و کثیف شده بود وگرنه در حد کبودی و کوفتگی کتک خورده بودیم و کار به شکستگی نرسید چون بیشتر ما میزدیم تا اونا!در حموم باز بود.
دم در نگاهی بهش انداختم.
یه دستش رو ستون دیوار کرده بود و زیر دوش بود و سرش پایین بود و معلوم بود داره خودش رو کنترل میکنه تا بلایی سرم نیاره!
لباسم رو درآوردم و وارد حموم شدم.
انگار متوجه ورودم نشد که رفتم سمتش.
اون مردم بود.
اون سختی زیاد کشیده بود!
هر کاری کرده بود که این رابطه پا بر جا بمونه!
از پشت بهش چسبیدم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و یه طرف صورتم رو به کمرش تکیه دادم.
عین پسر بچه ای که کار زشتی انجام داده با لبای آویزون لب زدم:
میدونم پسر بدیم...خب تقصیر من چیه که اونا حسودن و چشم ندارن ببینن همیشه میبرم؟!یهو برگشت و از گردنم گرفت و کوبیدم به دیوار.
اینقدر یهویی بود کارش که نفسم بند اومد!
هر چقدر هم که مبارز حرفه ای باشم نمیتونستم در برابر امین مقاومتی کنم!
موقع عصبانیتش هیچ کسی جلو دارش نبود!
با چشای معصومانه نگاهش کردم که نزدیک صورتم با دندون های چفت شده لب زد:
بهت گفته بودم نه؟!گفته بودم که اگه خطایی پیش بیاد این وسط باهات چیکار میکنم؟!با بغض لب زدم:
امینم قرار نیست اذیتم کنه...مگه نه؟!پوزخندی زد و مو های نمدار روی پیشونیم رو کنار زد و گفت:
اتفاقا قراره جوری تنبیهت کنه که هیچ وقت یادت نره توی دردسر انداختندخودت چه عواقبی داره!بعد حرفش از مو هام گرفت و از حموم بیرون بردم.
از درد کشیدگی مو هام به دستش و بازو های قدرتمندش چنگ زدم اما بی فایده بود و با شدت پرتم کرد روی تخت.
با ترس و هیجان خواستم بلند بشم که دست رو روی سرم گذاشت و به تشک فشرد و از دست هام گرفت و با طنابی بست!بعد بستن دستم روی کمرم نشست و از مو های پس سرم گرفت و کشید و سرم رو به سمت عقب کشید و دم گوشم لب زد:
فقط میخوام صدای پر دردت به گوشم برسه و نه چیز دیگه!بعد حرفش از روم بلند شد و به سمتی رفت.
با شنیدن صدای لغزنده ی سگک کمربندش با ترس برگشتم سمتش.
خواستم چیزی بگم که ضربه ی محکمی روی کمرم نشست.
با درد داد زدم.
همین اولین ضربه کارم رو ساخته بود!
اما غرورم نمیزاشت چیزی بگم.
دومی رو هم بی وقفه روی کمرم نشوند و سومی رو روی باسنم و چهارمی رو روی پهلوم و پنجمی رو روی رونم!
تنها کاری که کردم گاز گرفتن لبام و نالیدن به صورت خفه بود!بعد زدن این پنج ضربه کمربند رو به سمتی پرت کرد و روم خیمه زد و از چونه ام گرفت و گفت:
تازه اولشه قطره های اشکت رو الکی حروم نکن عزیزم!اون آرادی که توی رینگ عین گرگی بیرحم بود.
همون آرادی که هر ضربه اش هزاران خرابی به جا میزاشت در مقابل امینش و مرد زندگیش تنها عین بچه گربه ای زیر بارون بی پناه بود!دستش رو جلوی سینه ام گذاشت و بلندم کرد و مجبورم کرد روی زانو هام بشینم.
با دست دیگه اش از گلوم گرفت و سرم رو عقب آورد و روی شونه اش گذاشت و لباش رو به گردنم چسبوند و لب زد:
قراره یکم بهت لذت بدم عزیزم...میبینی چقدر مهربونم؟!با بغض لب زدم:
غلط کردم امین...دست رو روی لبم گذاشت و گفت:
شیششش...فقط قرار بود ناله کنی!خیلی ترسناک شده بود و نمیتونستم این امین رو درک کنم!
دستش از روی گردنم به سمت سینه هام رفت.
با دو انگشت نوکش رو گرفت و مالید و محکم فشارش داد.
از درد و همینطورم لذت آهی کشیدم.
نزاشت لذتش رو حتی یه لحظه هم بچشم و سیلی محکمی به سینه ام زد.
نفسم تند شد و دستش پایین تر رفت و پوستم رو محکم نوازش کرد و وقتی بین پاهام رسید با اضطراب به سمت جلو خم شدم که محکم از گلوم گرفت و سر جام ثابتم کرد و عضو نیمه بیدارم رو میون انگشت های کلفت و زبرش گرفت و فشرد و چشام سیاهی رفت!با عجز نالیدم:
امین به خدا نمیخواستم اینجوری بشه...هق...اصلا مگه من مقصرم؟!دستش به سمت کوپول گرد و ماهیچه ای باسنم رفت و چنگی بهش زد و بعد سیلی روش زد که آه پر دردی کشیدم.
وقتی انگشت هاش نوازش وار شیار باسنم رو نوازش کرد و به یکباره دو انگشتش رو واردم کرد نه دستی برای دفاع داشتم و نه پایی برای فرار.
به دردی که بی وقفه بهم میداد راضی شدم و با چهره ای سرخ از درد نالیدم.
بعد چند ضربه داخلم عضوش رو گرفت و سرش روی سوراخ نبض دارم مالید.خواستم چیزی بگم و یا بار دیگه برای تخفیف تنبیهی که رفته رفته بیشتر و سنگین تر میشد تلاشی کنم اما ورود سر عضوش نفسم رو برید.
نتونستم جلوی خوردم رو بگیرم و از پر شدن یهویی ورودیم و جا دادن کل عضوش داخلم با صدای بلند دردم رو فریاد زدم!دستش رو جلوی دهنم گذاشت و شروع کرد توم تلمبه زدن.
ضرباتش کم کم از درد به لذت رسید.
بدنم رو بهض تکیه دادم و سرم رو از پشت روی سینه اش گذاشتم و به نیمرخ سرخ و چهره ی حشری و وحشیش خیره شدم.
من عاشقش بودم!
اغراق بود اگه میگفتم بهترین تصویر زندگیم تصویری از مردم بود که داشت از وجودم لذت میبرد و گرمای عشقمون رو به وجودش تزریق میکرد؟!
اغراق بود اگه میگفتم وقتی لباش میبوسیدم و توم حرکت میکرد توی حال خودم نبودم و حتی توی عالم نبودم؟!لبخندی به چشای سرخش زدم وقتی وحشیانه نگاهم میکرد و اینجوری بهم نیازمند بود و گفتم:
چطوری حتی تنبیه و شکنجه هات هم از جنس عشقه؟!چطوری من رو مطی خودت کردی و اهلیه عشقت شدم؟!لبخندی زد و آروم خندید و روی لبام رو بوسید و ضربه هاش رو قطع نکرد که بیشتر کرد و تا مرز دیوونگی کشوندم!
با ناله صداش زدم که از گردنم گازی گرفت و گفت:
چطور میتونی وقتی اسیرتم اینجور صدام کنی و وحشی ترم بکنی پسر خوشگلم؟!