♥74/2⛓️

373 23 0
                                    


❤امیر❤

تموم برق های خونه خاموش بود.
تنها نوری که توی خونه بود از اتاقمون بود.
یه ساعتی میشد که همه رفته بودن و تنها بودیم.

نوید قبل رفتن گفت باباجون از سفر خارجش برگشته و همه رو دعوت کرده یه شب دور هم جمع بشیم و شام بخوریم و بگیم و بخندیم که با کمال میل قبول کردم و واقعا دلم برای باباجون و همینطور هم عمه زیبا تنگ شده بود.

وارد اتاق شدم.
روی تخت پشت به در دراز کشیده بود.
لبخندی با عشق زدم و سمت تخت رفتم و دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم و به خودم چسبوندمش و پام رو انداختم روی پاهاش و روی گردن ظریفش رو بوسیدم که آروم و با ناز خندید و دم گوشش لب زدم:
با اجازهتون خیلی گرسنهمه و میخوام پسرم رو بخورم!

خندید و دستم که دور بدنش بود رو گرفت و انگشت هاش رو میون انگشت هام فرو برد و گفت:
چرا عزیزم مگه همین الآن غذا نخوردیم؟!

روی شقیقه اش رو بوسیدم و لب زدم:
نوچ طعم گوشت پسرکم یه چیز دیگه هست!

خندید که بلند شدم و روش خیمه زدم و خیره به چشای درشت و دلرباش بودم و منتظر نگاهم میکرد و شاید منتظر جمله ی عاشقانه ای بود که یهو لبام رو آویزون کردم و خودم رو انداختم روش و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و بغلش کردم و معصومانه لب زدم:
پسرم دلش برای سوراخ کوچولو و آبنباتی پسر خوشرنگش تنگ شده!

خندید و از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
خنده...ازت انتظاری جز این هم نداشتم مرد من!

لبخندی دندون نما زدم و لباش رو شکار کردم!

L❤VE in the cageHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin