💖 f♡r S❤N

495 34 20
                                    


❤متین❤

توی راه بودیم...
امیر آروم بود و حتی یه کلمه هم حرف نمیزد...
دستش دستم رو گرفت...
سمت لباش برد و بوسید...
لبخندی متعجب زدم و گفتم:
چه دلیلی داشت؟!:)

لبخندی زد و دوباره روی انگشتم رو بوسید و گفت:
متینم میخوام راجب یه مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم...

سوالی نگاهش کردم و گفتم:
مسئله مهم تر از اینکه مادر و خواهرم گمشدن؟!

سری تکون داد و گفت:
ببین عزیزم این مسئله برای هر کسی پیش میاد و حتی منم دچارش شدم...حتی روزی هزار بار میخواستم نباشم و دست به کارای اشتباهی زدم و...

وسط حرفش پریدم و گفتم:
امیر چی داری میگی...درست و واضح بگو داری نگرانتر از اینی که هستم میکنیم!:(

هوفی کشید و ماشین رو زد کنار و به روبروش خیره شد و گفت:
متین نمیخوام این رو از زبون من بشنوی...اما مجبورم خودم آمادت کنم تا کسی غیر من اشکت رو نبینه!:(

قلبم داشت از دهنم درمیومد...
ضربه ای به فرمون زد...
نفسش رو با آهی بیرون داد و گفت:
متینم بهت تسلیت میگم!:(♡

خنده ام گرفته بود...
اشکی از گوشه ی چشمم چکید...
نمیدونستم حال و هوام چطوره...
دیوونه شده بودم...
هضم این جمله واسم سخت بود...
دیگه عضوی از خانواده ام رو نداشتم...
صدای امیر رو میشنیدم و تکون خوردنای بدنم رو حس میکردم...
اما نمیتونستم حرکت کنم...
خواستم دست سمت دستگیره ی در ببرم...
میخواستم بدووم...
رها بشم از سیاهی زندگی...
از این اتفاقی که همیشه ازش میترسیدم!:(:/

وقتی از ماشین پیاده شدم...
توانایی وایسادن روی پاهام رو نداشتم...
زانوهام شل شدو با زانو افتادم روی زمین...
امیر از ماشین پیاده شد و سمتم دویید و از بازوم گرفت و بلندم کرد...
از دو طرف صورتم گرفت و خیره توی چشایی که بی حس بود لب زد:
متین خواهش میکنم قوی باش...متین من پیشتم تا تهش...

پسش زدم...
از دو طرف بازوهام گرفت و نزاشت برم...
عصبی شدم و با مشتام زدم توی سینه اش و گفتم:
ولم کن امیر...ولم کن لعنتی...

عصبی از مچ دستم گرفت و کشید...
مقاومت کردنم فایده ای نداشت...
سمت ماشین رفتیم و در ماشین رو باز کرد...
حرصی شدم از زورگوییش...
خواستم مشتی به بازوش بزنم که...

❤امیر❤

با مشتی که توی صورتم خورد...
ناباور و با چشای بسته ساکن موندم...
صدای نفسای ترسیده و نگرانش به گوشم میرسید...
لبخند کجی زدم...
سری تکون دادم و دستی روی جای مشت کشیدم...
متین سعی داشت حرفی بزنه...
در ماشین رو بستم و رفتم سمت صندلی راننده و نشستم...
سریع استارت زدم و پام رو روی گاز گذاشتم...
بغضم گرفته بود...
شیشه ی ماشین رو پایین دادم...
نفسی گرفتم...
صدای هق هقاش داشت دیوونم میکرد...
سمت خونه روندم...
گوشیم رو برداشتم و به نوید پیام دادم که کارای پرونده رو پیش ببره و جنازها رو از سردخونه تحویل بگیره تا یکی دو ساعت دیگه اونجاییم...
تایید کرد و گفت نگران نباشیم و سفارش کرد هوای متین رو داشته باشم...
چشمی گفتم و گوشی رو خاموش کردم و پرت کردم روی داشبورد...
متین ترسیده توی خودش جمع شد و گفت:
چرا داریم میریم خونه...

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now