🌈 is 🌈

397 38 26
                                    

❤امیر❤

از خیره شدن توی چشایی که عاشقشون بودم...
از لب گرفتن از لبایی که عاشقشون بودم...
از بدنی که ذره به ذره اش بهم عشق رو یادآور میشد...
خسته نمیشدم!♡~♡
خستگی واسه تن و مردی که از زیباترینش عاشقی رو یاد گرفته بود نبود!♡

متین مثه همیشه زودی بدنش گرم میشد...
چشاش خمار...
حتی توان باز نگه داشتنشون نداشت...
حساس ترین نقطه ی بدنش گردنش بود...
هر وقت لبام روی گردنش مینشست...
با آهی کل بدنش شل میشد...
بزور بدنش رو حرکت میداد یا باهام همکاری میکرد!♡

بدنم کمی تب داشت...
حرارت حالام بهش اضافه شده بود...
دیوونم کرده بود...
نفسام سنگین شده بود...
خشن شده بودم...
محکم میبوسیدم...
حتی لباساش رو سریع از تنش درآورده بودم...
بین پاهاش...
روی هر رونش رو بوسه و گازی زدم...
روی نافش رو بوسیدم...
بدنش منقبض شد...
آه کشید...
عضوش سرخ شده بود و کمی سفت...
با شیطنت زیر شکمش رو مکیدم...
پوست نازکش رو به بازی گرفتم و بعد اینکه میون لبام میکشید...
گازی میگرفتم و ول میکردم...
آه میکشید...
مینالید...
هر جایی رو میبوسیدم و رد کبودی به حا میزاشتم جز عضو بیقرارش!

با ناله ای از موهام گرفت و کشید و گفت:
امیر نوبت منم میرسها!:/

خندیدم و روی عضوش رو بوسیدم...
آه کشید...
وقتی عضو کوچولوش رو وارد دهنم کردم بدنش منقبض شد...
بیقرارتر به موهام و شونه ام چنگ انداخت و گفت:
امیرررر!

توگلویی خندیدم و بعد مک محکمی از عضوش...
روش خیمه زدم...
لبام رو با ولع میبوسید...
حسابی داغ شده بود...
برای مقداری بوسه ی بیشتر به بدنم چنگ مینداخت!♡~♡

سعی کرد جاهامون رو عوض کنه...
اما نزاشتم...
لباس زیر رو با یه دست از پاهام درآوردم...
خواست چیزی بگه که لباش رو به دندون گرفتم...
عضوم رو بدون صبری واردش کردم!♡~♡

آه بلندی کشید...
جیغ زد...
اولین ضربه ای که زدم...
چشاش سیاهی رفت...
بازوم رو میون انگشتاش فشرد!♡

به هق هق افتاد...
روی چشای نمدارش رو بوسیدم...
پیشونی...
گونه...
چونه...
گوش...
گردنش..
بینی...
لبام همه جای صورتش رو بوسید و حس کرد!♡

❤ماهان❤

مامان میگفت بابا مواد کشیده و خوابیده...
بعضی از موادایی که میکشید ممکن بود باعث بشه چند روزی بخوابه یا چند روزی بیدار بمونه!

دل نگرون مامان بودم...
اما کنار ساسان خوشحال بودم...
به مامان گفتم چند روزی پیش دوستم میمونم...
اونم خوشحال شد که دوست پیدا کردم!☆~☆

ساسان داشت هر روز ابراز علاقهاش بیشتر میشد...
طولانی و عمیق میبوسید!♡~♡

وقتی بوسهاش به گردنم رسید...
نتونستم تحمل کنم...
لبام از هم فاصله گرفت...
نالیدم...
به صورتم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
جانه دلممم؟!♡~♡

گونهام گرم شد...
دستام رو سریع جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
ماهانی خجالت کشید!:)

خندید...
روی دستم رو بوسید و گفت:
آخ که چقدر تو خوشمزه و نرمی!♡~♡

خندیدم...
روی صورتم رو نوازش کرد و دستام رو کنار زد و توی چشام نگاه کرد و با لبخندی گفت:
دوستت دارم عروسک کوچولوی ساسان!:)♡

لبخندی با بغض بهش زدم...
متوجه حالم شد...
خندید و کنارم دراز کشید و من رو توی بغلش فشرد و گفت:
آخخخ که چقدر قلبه کوچولوش حساسه!:)♡

خندیدم...
سرم رو به سینهاش فشردم...
روی موهام رو بوسید و گفت:
هی خودت رو لوس کن تا آخر آقا گرگه بخورتت!:)♡

بعدش ادای گرگ و گاز گرفتن درآورد و گردنم رو آروم گاز گرفت...
ترسیده جیغ زدم و خندید!^_^♡

L❤VE in the cageحيث تعيش القصص. اكتشف الآن