❤متین❤بعد گفتن "قبول میکنم" باید خودم رو برای هر اتفاقی آماده میکردم و خب امیر نگاهش بهم فرق داشت و اینکه فقط ازم دوستی معمولی رو بخواد نبود!
مدتی بود که آزمون پایان ترم رو دادم و خب با تموم شدنش وارد سال دوم لیسانسم میشدم و امتحانش رو توی یکی از اتاقا زیر نظر رییس زندان دادم و اون خیلی بهم محبت داشت که با تحسین نگاهم میکرد و بهم گفت همش همینجوری برای اهدافم تلاش کنم!:)
بعد اومدن جواب کارنامها با مدل هجده بهترین شاگرد دانشگاه شدم و خب کلی بابتش خوشحال بودم و از خدا ممنون بودم که زحماتم نتیجه داد!:)
توی حیاط روی نیمکتی نشسته بودم و مشغول ورق زدن کتابای ترم جدیدم بودم که امیر نشست کنارم و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
گل پسرمون خوبه؟!تبریک میگم شاگرد شدی!:)❤با لبخند ممنونی گفتم که گفت:
یه خبر خوب!:)سوالی نگاهش کردم که گفت:
اون یارو بهوش اومد و نوید داداشم داره پیگیری میکنه تا رضایت بده!:)با ذوق نفهمیدم چجوری بغلش کردم و سریع گفتم:
بهت تبریک میگم خیلی خوشحال شدم که اتفاق بدی نیوفتاد!♡_♡خندید و پشتم رو نوازش کرد که از توی بغلش دراومدم و نزدیک صورتم گفت:
میخوام هر وقت اومدم بیرون تو هم اون بیرون باشی...نمیزارم اینجا تنها بمونی و داداشم داره کارات رو پیگیری میکنه و خب تقریبا چند نفر از طلبکارا پولشون رو دادیم!:)♡با بغض نگاهش کردم و خب اصلا هیچوقت تصورشم نمیکردم یکی توی زندگیم پیداشه که بخواد چنین کاری رو برام بکنه!:(♡
وقتی حالت خجالت و شرمندگیم رو دید دستش رو دور گردنم انداخت و کشید سمت خودش و روی موهام رو بوسید و خندید و گفت:
نبینم غمت رو رفیق...از حالا به بعد فقط باید بخندیم هوم؟!:)♡سری تکون دادم و با لبخندی گفتم:
خیلی بهت مدیونم...امیدوارم یه روزی برات جبران کنم!:)♡به پشتی نیمکت تکیه داد و موهام رو نوازش کرد و گفت:
با قبول کردن دوستیمون جبرانش کردی!:)❤کمی بعد از نشستنمون به سمت اتاقمون رفتیم...
توی اتاق کسی نبود و خب چون همش یا توی حیاط میچرخیدن و یا والیبال و فوتبال بازی میکردن و خلاصه هر کی به نوعی سرگرم بود!
روی تخت نشسته بودم و پاهام آویزون بود و امیر هم روی زمین داشت دراز و نشست میزد و از میون کتاب نمیشد به اندام شدید عضلانی و جذابش نگاه نکرد!:(♡
خب منم اندامم بد نبود ولی خب عضلانی ریز بود و خیلی لاغر بودم!:(
میون دید زدن و کتاب خوندنم بودم که امیر همونطور که حرکت میزد گفت:
میگم متین؟!