❤سهیل❤
عصبی بودم از دستش...
دیگه داشت کفرم رو درمیاورد...
از بعد اون شبی که روی تخت دراختیارش بودم دیگه ندیده بودمش...
همش بهانه ی کار و گرفتاری بود...
با تماسی هم که باهاش گرفتم و اونجوری جوابم رو داد...
خواستم بیخیال بشم...
اما...
اون لعنتی یه تیکه ای بود که نمیتونستم جایی پیداش کنم...
خسته بودم از خودم...
چرا آخه اینقدر دوستش داری؟!:(♡بغضم گرفت...
توی حال نشسته بودم...
برقا همه خاموش بود...
همیشه وقتی تنها بودم اینکار رو میکردم و یه جایی کج دیوار مینشستم و توی افکارم سیر میکردم...
گاهی تلخ...
گاهی شیرین...
گاهی منفی...
گاهی مثبت...
گاهی پوچ و تهی!:/وقتی صدای چرخش کلید اومد...
متعجب به در خیره شدم...
باور نداشتم اومده باشه...
وقتیگل و قامتش وارد خونه شد...
قلب بی جنبه ام شروع به تپیدن کرد...
حتی میون تاریکی هم زیبا و شیک و ناب بود!☆~♡کلید خونه و سوییچ ماشین رو انداخت روی میز شیشه ای و صداش توی فضای خونه پخش شد...
کت و کیفش رو هم انداخت روی مبل...
خودش رو پرت کرد روی مبل و لم داد...
سرش رو عقب برد و به پشتی مبل تکیه داد...
هنوز سر جام نشسته بودم...
انگار میترسیدم تکون بخورم...
خب حقم داشتم بترسم...
اون جسم و مرد خوده قدرت و ابهت بود!☆وقتی صداش توی سالن تاریک و ساکت پخش شد...
قلبم از تپیدن ایستاد...
آروم و جدی گفت:
تا این حد بی چشم و روح شدی که ارزش اربابت رو در حد یه سلام کردن نمیدونی؟!:/باورم نمیشد من رو دیده باشه...
خب جایی که من نشسته بودم دقیقا پشت مبل بود و خارج از دید...
دیگه داشت باورم میشد که اون میتونه حس کنه اموالش کجاست بدون حتی دیدن و شنیدن صداش!:/:(آروم بلند شدم...
اشکام چکید...
دستی به صورتم کشیدم...
آروم و با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود لب زدم:
س...سلام!:(اخمی کرد و گفت:
برو برق رو روشن کن!:/سرم رو پایین انداختم و گفتم:
نه...خیلی غیر منتظره غرید:
گفتم برققق!:/بدنم لرزید...
بدون حرفی رفتم سمت پریز برق و روشنش کردم...
با دست اشاره داد برم سمتش...
نفس کلافه ای کشیدم و رفتم سمتش...
به پایین پاهاش اشاره کرد و گفت:
بشین!:/مردد بودم...
بشینم یا نشینم...
به هر حال من قهر بودم...
با اخمی لب زدم:
چرا اینجایی؟!:/پوزخندی زد و با چشای ریز شده بهم نگاه کرد و گفت:
میبینم که صاحب خونه شدی و روت زیاد شده...اینجا رو به نامت زدم که اگه یه روزی کفه ی مرگم رو گذاشتم و پیشت نبودم روی پایه ی خودت وایسی احمق!:):/با حرص نگاهم کرد و کلمات رو به زبون آورد و در آخر ادامه داد:
میشینی یا بشکنم پاهات رو و مجبور بشی...