♥23/2⛓️

326 35 1
                                    

❤متین❤

حدس میزدم داداش نوید یه روزی بخواد بچه بیاره!
به قدری شیرین بود که نمیتونستم برای بغل کردنش خودم رو کنترل کنم!

امیر خان هم هنوز نیومده و نرسیده کرم خودش رو ریخت و بچه رو از خواب بیدار کرد و از ترس یه نفس داشت گریه میکرد!
سهیل بغلش کرد و سعی در آروم کردنش داشت و حتی نوید هم نتونست آرومش کنه.
یاد حرکت مادرم افتادم که خواهرم وقتی خیلی گریه میکرد بغلش میکرد و دم گوشش صلوات میداد و یا نازش میداد و خیلی آروم کلمات رو ادا میکرد تا بچه کنجکاو بشه و دست از گریه برداره تا بشنوه تو چی میگی!
با حدس اینکه این کار جواب بده رفتم جلو و گفتم:
یه دقیقه بدینش بغل من شاید تونستم یه کاری کنم آروم بشه!

نوید و سهیل که نگران شده بودن سریع قبول کردن که با چشم غره ای که به امیر رفتم بغلش کردم.
وقتی توی بغلم اومد یکمی آروم شد اما گریه اش قطع نشد.
خندیدم به کیوتیش و صدای گریه ی نازش و سرش رو روی شونه ام گذاشتم و دم گوشش اول چند تا صلوات زمزمه کردم و بعد شروع کردم به حرف زدن باهاش و لب زدم:
گل پسرم نازه...لوسه...خوشگله...گریهوعه...

روی مو هاش رو نوازش کردم و ادامه دادم:
من مراقبشم آقا گرگه نخورتش...لولو نیاد بوفش کنه...پشه نیاد بوسش کنه...

میون حرف هام گریه اش قطع شد و فقط نق نق میکرد.
سهیل آروم خندید و گفت:
از کی یاد گرفتی اینقدر خوب بچه داری رو؟!

سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و از یقه ام چنگ گرفته بود و نق نق مکرد تا ادامه بدم به حرف هام.
خندیدم یه کیوت بازیش و با بغض گفتم:
مادرم!

امیر با دیدن بغضم سر پایین انداخت اما به ثانیه نکشیده انرژیش زد بالا و اومد سمتم و گفت:
نه خداییش آبشن رو حال کردی داداش؟!یه عروس برات گرفتم هم خونه داره و هم بچه دار...

با حرص صداش زدم و گفتم:
امیر حیف که بچه بغلمه وگرنه با دیوار یکیت میکردم!

خندید و گوشم رو بوسید و گفت:
فقط یکم بد قلقه که با بوسیدن و قربونش رفتن اوکی میشه...

رفتم سمت سهیل و بچه رو دادم بغلش و خواستم بیوفتم دنبالش که نوید با خنده جلوم رو گرفت و امیر تا در اتاق دویید و گفت:
آفرین داداش از برادر گلت دفاع کن که نباس به عروس رو داد یهو دیدی باید کل دار و ندارت رو به پاش بریزی...

با حرص گفتم:
امیر یه روز من رو حرص ندی روزت روز نمیشه نه؟!

نوید با خنده لب زد:
این کلا از صبح تا شب کرم هاش توی بدنش وول وول میخورن و هی میریزن بیرون...باید عادت کنی و البته بزرگی!

امیر با پررویی تایید کرد و گفت:
دیدی قشنگم من کلا همینم نمیتونی عوضم کنی...

به تخت نگاهی انداختم و بالشت رو برداشتم و میون حرفش سمتش پرت کردم و گفتم:
تو خیلی غلط میکنی عوض نشی!

با صدای خنده ی آرسین کوچولو بود که با قند هایی که توی دلمون آب میشد بهش خیره شدیم.
انگار از دیدن بحث و دعوا و بزن بزن من و امیر خنده اش گرفته بود.
نوید با دیدن خنده اش روی لوپش رو عمیق بوسید و گفت:
اوخ این آقا کوچولو هم حالیشه عمو هاش دارن بحث میکنن!

امیر به سمتش اومد و از بغل سهیل گرفتش و گفت:
اوخ این پدر سگووو نیگا!

پدر سگ رو با تاکید گفت ناخودآگاه خندهمون گرفت.
نوید پس گردنی بهش زد و گفت:
حیف نمیتونم بهت فوش پدر بدم...حیف!

امیر خندید و گفت:
اما من تا دلم بخواد به این فندوق میگم پدر سگ...پدر سگ...

نوید با خنده خواست دوباره پس گردنی بهش بزنه که امیر با بچه سمت حال دویید.
آرسین با دوییدن امیر غش غش خندید.

با خنده سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt