♥46/2⛓️

344 31 13
                                    


🌈راوی🌈

توی کل مسیر هیچکس به کلمه هم حرف نمیزد.
هر دوشون شدیدا حالشون خراب شده بود.
امیر با بغض و خشم خیره به فضای بیرون بود.
ساسان پاش رو روی گاز فشار میداد تا برسن.
ساسان قبل حرکت با نازنین توی همون پارکی که همیشه میرفتن قرار گذاشته بود.

امیر پر بود از نفرت.
یهویی تموم نفرت و خشم توی دنیا بود جمع شده بود توی وجودش.

وقتی رسیدن به پارک و ساسان گوشه ای ماشین رو پارک کرد.
امیر سریع پیاده شد که ساسان با نگرانی پشتش دویید و گفت:
امیر داداش تند نرو فدات بشم...

امیر غرید:
ساسان میفهمی چی میگی؟!میفهمی چی میگیییی؟!چجوری تند نرم؟!میدونی توی این مدت هر چی بدبختی کشیدم زیر سر این دختره ی عوضیه؟!

با صدای نازکش سمتش برگشتن.
لبخند تلخی روی لباش نشست و گفت:
آره من یه عوضیم...یه عوضی که اشتباهی عاشق شد و اشتباهی قدم برداشت...

امیر خواست سمتش بره که ساسان از بازوش گرفت و گفت:
بزار حرف بزنیم امیر...

خندید و گفت:
بزار بیاد...بزار بزنه لهم کنه...

یهو زد زیر گریه و با صدایی که جیغ شده بود لب زد:
ساسان چرا نگفتی بهش هان؟!چرا نگفتی یکی هست که خیلی قبل تر از همه دوستش داشته...هق...هق...چرا نگفتی که بشم سنگ و هر چی که نزدیک بهش بود رو آتیش بدم تا یکم از آتیش وجودم کم بشه...هق...هق...

امیر شوکه به حرف هاش گوش میداد.
ساسان سر پایین انداخت و اخمی بین ابروهاش نشست.
امیر بازوش رو از حصار دست ساسان کشید بیرون و رفت سمتش و گفت:
تو...تو چی گفتی؟!عاشق بودی؟!

فریاد کشید و سیلی محکمی توی گوشش خوابوند که نازنین با گریه روی زمین افتاد و امیر لگدی به رونش زد که نازنین جیغ کشید و گفت:
تو خیلی غلط کردی اسم خودت رو گذاشتی عاشق...نازنین میدونی با خودخواهیت چیکار کردیییی...میدونی چند نفر رو از بین بردییییی...چجوری تونستی...چجوریییی؟!

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt