❤امیر❤
بی نهایت عصبی بودم.
اما مگه میتونستم از گل کمتر بهش بگم؟!
مگه میتونستم پسر کوچولوی لوس و پر از نازی رو که خودم پرورش داده بودم یه شبه بزرگ به حساب بیارمش و دستم به بدنش بخوره؟!
از هر کسی شاید میتونست بربیاد که موقع عصبانیت دستش به عزیزش بخوره اما من نه!
هر خطی که روی بدنش بیوفته همون خطی میشه روی روحم و نابود میشم!پشت بهم توی بغلم نشوندمش.
شروع به شستن بدن نحیفش کردم.
جدیدا خیلی لاغرتر شده بود و بیشتر از قبل دیدن و لمس کردنش تحریکم میکرد.
لبام رو روز شونه ی استخونیش گذاشتم و بوسیدمش و لب زدم:
دیگه به هیچی فکر نکن...باشه متینم؟!معصومانه سری تکون داد که بلند شدم و دست هام رو پشت کمرش و زیر زانوهاش گذاشتم و بغلش کردم.
دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو به سینه ام چسبوند و با چشای نابش بهش چشم دوخت که نگاهی عاشقانه بهشون کردم و روی یکی از پلک هاش رو بوسیدم و سمت اتاق بردمش.روی تخت نشوندمش و حوله رو برداشتم و آروم بدنش رو خشک کردم.
از توی کمد یه دست از لباس های خودم که از قبل گذاشته بودم رو برداشتم و تنش کردم.
توش گم شده بود و باعث شد خنده ام بگیره.
یه هودی مشکی بود که تا روی رون هاش بود و باکسر مشکی.
اونقدری به رنگ پوست رون های نابش میومد که شلواری تنش نکردم.از دو طرف صورتش گرفتم و با لبخندی دندون نما چشمکی براش زدم و گفتم:
اونقدری خوردنی شدی که دلم میخواد تا ابد جز وعده ی غذاییم باشی و بخورمت!با ناز خندید اما بی حال بود.
باکسری تنم کردم و تیشرت و شلوار گرمکن مشکیم رو هم تنم کردم و کنارش روی تخت خوابیدم و دست هام رو از هم باز کردم و لب زدم:
بیا اینجا ببینم پسر خوشرنگم!خندید و اومد سمتم که محکم بغلش کردم.