♥49/2⛓️

361 33 0
                                    

❤️امیر❤️

با شنیدن صدام سریع بالای پل رفت.
میتونستم دیوونگیش رو از این فاصله ببینم.
واقعا فهمیدن کل ماجرا به جنون کشیده بودش و حق هم داشت!

اگه پیداش نمیکردم.
اگه نمیدیدمش یعنی خودش رو پرت میکرد؟!
یعنی میخواست خودش رو ازم بگیره؟!

با اشک هایی که میچکید سمتش رفتم که داد زد:
نیا جلو امیررر...

نزدیکیش نشستم روی زمین زانو زدمو چون جاده یه طرفه بود ماشینی رد نمیشد که بهمون مشکوک بشه و گفتم:
چشم...فقط بیا پایین متینم...

جیغ کشید:
من متین تو نیستمممم...ما دیگه...

داد زدم:
نگووو...چیزی نگو که میدونی ممکن نیست...من و تو نمیتونیم از هم جداشیم و این رو خودت هم میدونی...

داد زد و گفت:
امیر برو...امیر برو بزار بمیرم...نمیتونم این درد رو تحمل کنم که قاتل خانواده ام یکی از نزدیک ترین دوست هات بهمون بوده...نمیتونم امیر...نمیتونم...هق...هق...

سمتش گام برداشتم و گفتم:
متینم یه دقیقه بیا پایین...

جیغ کشید و گفت:
جلو نیا...جلو بیای میپرم و تموم میکنم همه چی رو...

عصبی شدم از حرفش و گفتم:
متینننن بهت میگم بیا پایین...بیا پایین تا خودم رو جلوتر از تو پرت نکردم پایین...راضی؟!راضی که اینقدر مفت و آسون بمیریم؟!دنیا اونقدرها هم بهمون خوبی نکرده که بخواییم راحت چشم ببندیم...

سرش رو به پایین پل بود و اشک میریخت.
با حرف هام سرگرمش کردم تا نزدیک بهش بشم و موفق هم شدم و وقتی بهش رسیدم اونقدری غرق اشک ریختن بود که متوجه حضور و نزدیکیم نشد و سریع دست هام رو دور کمرش حلقه کردم کهپایین بیارمش که شروع به تقلا کرد و جیغ کشید و ضربه هایی به دستم زد اما هر جور شده پایین آوردمش و محکم بغلش کردم و سرش رو به سینه ام فشردم که مشت هاش رو به سینه ام زد و گفت:
چرا نمیزاری بمیرم...روحم مرده...جسمم میخوام بمیره و تموم...

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now