❤امیر❤سرش رو توی بالشت فرو برده بود...
هق هق میکرد...
اشک میریخت...
میخواستم بهش نزدیک بشم...
با جیغ گفت:
امیر نزدیک نیا...هق هق!:(خندیدم...
اما از این حالتش هم ترسیدم...
از پشت آروم بهش نزدیک شدم...
با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
همه جام درد میکنه...هق...هق...امیر خیلی وحشی...هق...گریه...از پشت بزور بغلش کردم به خودم چسبوندم...
آروم روی صورت و گردن و گوشش رو بوسیدم...
کف دستم رو روی کمرش گذاشتم...
آروم آروم ماساژش دادم...
کمی آروم گرفت...
بیشتر خودش رو به چسبوند...
لبخندی زدم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
عشقم دلخوره؟!چشم خودم قربونش میرم...اما قهر نداریم هوم؟!:)♡اخمو به روبروش خیره شد...
سرم روی سرش گذاشتم و معصومانه نگاهش کردم...
چشم غره ای رفت...
توی بغلم فشارش دادم و گفتم:
آخ من قربونت برم که اینقدر نازنازویی!♡~♡صدای ناله اش بلند شد...
عین بچهای چند ماهه پشتش رو زدم و گفتم:
جانم عزیزم...جان...حرصی برگشت سمتم و گفت:
امیر زدی ناکارم کردی میفهمی؟!:(روی چشای نمدارش رو بوسیدم...
روی لباش رو نرم بوسیدم و گفتم:
اگه میخواستم کل حس و عشقم رو بهت نشون بدم که حالا بیهوش بودی پسرک سکسی من!:)♡با لبخند چشم غره ای رفت...
دستم رو گذاشتم روی پایین تنه اش...
روی مقعدش رو آروم مالیدم...
نفساش آروم شد...
لبخند نگرانی زدم و گفتم:
متینم مسکن بهت میدم اگه خوب نشدی میریم دکتر باشه؟!:)از خستگی تنها سری تکون داد...
به نوازشای دستم روی کمر و باسن و مقعدش ادامه دادم...❤ساسان❤
میخواستم اولین لذت رو به اون بدم...
هر چند زود بود اما دلم طاقت نداشت!♡از چشیدن اون لبای سرخ و نرم و لطیف نمیتونستم دل بکنم...
نفس کم میاوردم اما حریصانه به بوسیدنش ادامه میدادم...
اون هر چند نا وارد اما کم و بیش همراهیم میکرد...
وقتی از بازون چنگ گرفت متوجه ی کمبود اکسیژنش شدم...
کمی عقب کشیدم...
نفسای داغش شدیدا به صورتم برخورد میکرد...
با بغض نگاهم کرد و گفت:
ماهانی داشت میمرد که!:(روی پیشونیش رو بوسیدم و با اخمی گفتم:
دیگه نبینم این رو بگیا!:/لباش آویزون شد...
میدونستم کافیه یه چیز دیگه بگم که چشاش بارونی بشه...
پسرکم حساس بود و زودرنج!:(♡اخمم به لبخندی تبدیل شد و گفتم:
بخوای چشای خوشگلت رو با گریه اذیت کنی اونقدری قلقلکت میدم اونقدری میدم...خندید...
خندیدم...
از دو طرف بازوش گرفتم و بلندش کردم...
دست زیر پیرهنش بردم...
خواستم درش بیارم...
نگه داشتش...
با لحن کیوتی گفت:
هیع...ساسانی میخواد جیجیای ماهانی رو ببینه؟!:(خندیدم...
بزور از بدنش درآوردم...
روش خیمه زدم...
دستاش رو جلوی بدنش نگه داشت...
از مچاش گرفتم و دو طرف بدنش نگه داشتم...
روی لباش رو بوسیدم...
سرم رو سمت گردنش بردم...
قلقلکش اومد و خندید...
بوسهام رو به سمت سینهاش بردم...
نیپلای صورتیش رو لیسی زدم...
بدنش منقبض شد...
بازم خندید...
بین دندونام گرفتم و بعد گاز ریزی مکیدم...
با لبخندی توی چشاش خیره شدم و گفتم:
چه خوشمزه هست ماهه توت فرنگی من!♡~♡با ناز خندید و چشاش رو نگه داشت...
دلم برای معصومیتش رفت...
پاک بود...
میترسیدم تا یه حدی پیش برم...
روی موهاش بوسه ای زدم و گفتم:
ماهانم؟!:)♡از میون انگشتاش نگاهم کرد...
خندیدم و روی دستش رو بوسیدم و گفتم:
هنوزم دوست داری ساسانی تو رو ماله خودش بکنه؟!:) ♡با اشتیاق سری تکون داد و با لبای غنچه شده گفت:
آره خیلی دوست!:)♡