♥5⛓️

2.4K 97 23
                                    


❤متین❤

فکر میکردم با فاصله گرفتن ازش همه چیز درست میشه و به راحتی میتونم با اوضاع کنار بیام...
ولی خب هر شب کل اون اتفاقی که بینمون افتاد توی ذهنم مرور میشد و انگار هر دفعه که بهشون فکر میکردم واقعا از نزدیک حسش میکردم!

یعنی اون دنبال من بود و اصلا نمیدونست ما پسریم؟!
همجنسگرایی و گی و... در موردشون توی دبیرستان کلی بین بچها میشنیدم و حتی توی کلاس دو سه نفری بدجور مشکوک میزدن!

بیخیال افکار درونم شدم و به سمت حموم رفتم...
خب کار هر روزم درس خوندن و دوییدن توی حیاط و تمرین بدنی و حموم رفتن انگاری میخواستم افکار درونم رو تخلیه کنم!:/

با ورود به حموم به سمت چوب رخت آویزی رفتم و ساکم رو روش آویزون کردم و حولم رو برداشتم و تا خواستم به سمت یکی از درای اتاقکهای حموم برم...
یهو با شدت از بازوم گرفته شد و کوبیده شدم توی دیوار!

آهی خفه کشیدم و ترسیده به مرد هیکلی روبروم که چهرش نشون از یکی از آدمای منصورخان رو میداد خیره شدم و گفتم:
چی میخوای؟!
پوزخندی عصبی زد و گفت:
شما بد حال منصور خان رو گرفتی...باید تاوان بدین!

یهو مشتش رو بالا برد تا بکوبونه توی صورتم...
چشام رو بستم و خب میدونستم توان گرفتن دست عضلانیش رو ندارم!:(:/
با صدای آشنایی آروم چشام رو باز کردم و با دیدن صحنه ی روبروم که امیر دست اون عوضی رو گرفته بود و با خشم بهش خیره شده بود توی دلم خداروشکر کردم و خب خوشحال بودم که اون اینجاست!:)

عصبی کوبیدش توی در یکی از اتاقکهای حموم و خب اون کلا همه رو حریف بود و قدرتش قابل تحسین بود!^_^

فریاد وار گفت:
عوضی طرف حسابت منم نه اون فهمیدی...منصورخان زور بزرگاش رو نداره میفرسته پی بچها؟!هان؟!عوضییی!:///
از گلوش گرفت و قصد خفه کردنش رو داشت!
نباید میزاشتم اینکارش باعث بشه بیوفته انفرادی یا حتی قاتل شه!

به سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و مظلومانه گفتم:
امیر خواهش میکنم تمومش کن...ممکنه برات دردسر بشه!:(
این اولین باری بود که اسمش رو بدون خان و یا آقایی صدا میزدم و میتونستم نگاهای خاصش رو روی خودم حس کنم و...
نه...!!!
یعنی من واقعا حسش کردم و حتی خوشحالم بودم؟!

یقه ی اون مرتیکه رو بعد کوبیدنش توی در رها کرد و گفت:
دیگه نبینم دور و ور آدمای من بپلکی...فهمیدی؟!این رو به منصورخانتم بگو!:/
پوزخندی زد و گفت:
اطاعت امر...هه!کاره دیگه ای ندارین؟!:)
امیر از روی خشم چشاش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت:
فقط گمشو!:/

اون یارو یقه اش رو درست کرد و با تنه ی کوچیکی که به امیر زد از کنارمون رد شد ولی...
ورود منصورخان مصادف شد با روشن شدن خشم امیر و خب حقم داشت که بره توی شکمش و شکمش رو سفره کنه!:/

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora