❤ساسان❤
امروز رفتیم دیدن مادر و پدرش.
خب خیلی وقت بود که نمیدیدشون و فهمیده بودم زیادی دلتنگشونه.با پارک کرد ماشین جلوی در خونهشون دسته گل رو دادم دست ماهان و جعبه شیرینی و شکلات رو خودم از روی صندلی عقب برداشتم و رو بهش گفتم:
در بزن دیگه چرا معطلی عزیزم؟!لبخندی مردد زد و مشت کوچیکش رو روی در آهنی زنگ زده ی خونه کوبید.
چند دقیقه بعد صدای زنی که نشون میداد مادرشه بلند شد و گفت:
بله؟!اومدم!وقتی در رو باز کرد با دیدن ماهان سریع بغلش کرد و بوسه بارونش کرد و با گریه لب زد:
الهی دورت بگردم مادر...الهی برات بمیرم مادر...کجا بودی که خبری ازت نبود؟!میون ناز و نوازشش نگاهش به لبخندم افتاد که سریع به خودم اومدم و رفتم جلو تر و گفتم:
سلام خانم...من ساسانم...ماهان با ذوق نشونم داد و گفت:
ساسانی این همه مدت مراقبم بود و من رو خیلی دوست...میون حرفش یهو مردی قد بلند از در خونه اومد بیرون و با خشم بهمون نگاه کرد و رو به ماهانی که ترسیده عقب کشید و سعی داشت پشتم پنهون بشه گفت:
چرا اومدی؟!کیف و خوشیت رو کردی و تموم شد و حالا برگشتی خرج اضافه ی خونهمون باشی؟!هان؟!مادرش سعی داشت مرد رو بفرسته داخل تا حرف های ناجورش رو تموم کنه اما کوتاه بیا نبود!
پسش زد و غرید:
گمشو همونجایی که تا الآن توش بودی...فرستادمت کار کنی اما سر از...نگاهش رو به من داد و با پوزخندی گفت:
بهت نمیخوره خیر یا چیزی باشی که بیای دست پسر این خونه رو بگیری...بهت چیز دیگه ای ماسیده که...از حرفش به شدت عصبی شدم.
داشت به شخصیتم توهین میکرد.
به سرعت سمتش رفتم و از یقه اش گرفتم و مشتی توی دهنش کوبیدم که افتاد روی زمین.
مادر ماهان خودش رو زد و جیغ کشید اما کوتاه بیا نبودم.
هر کی اشک ماهانم رو درمیاورد باید قدر دنیا تاوان میداد!غریدم:
فکر کردی کی هستی؟!پدر؟!کسی که بچه ی زیر سن قانونی رو میفرسته کار کنه... سیلی زدن...من دیدم که اون بچه چه بلایی سرش میومد هر بار که میخواست چیزی بفروشه!من دیدم که چقدر سرما و گرما رو تحمل میکرد...مشت زدن...تا برات چندرغاز پول بیاره تا بتونی...لگد زدن...اون مواد کوفتیت رو بخری تا از نئشگی نمیری!اونقدری خشم وجودم رو گرفته بود که ضربه هام کاری بود و اونقدری سر خورده شده بود که فقط کتک هام رو میخورد و دم نمیزد!
برام مهم نبود بزرگ تره یا حتی احترامش واجبه.
اون به پسره من وجوده من عشقه من زخم زده بود!