♥68/2⛓️

303 26 0
                                    

❤نوید❤

نگران متین بودم.
از قبل هم زودرنج تر و آروم تر شده بود!
دست امیر رو گرفتم و نشوندمش روی مبل و گفتم:
امیر...متین حتما باید بره پیش یه روانشناس!

نگاهی جدی بهم انداخت و گفت:
خودم میدونم...اتفاقا میخواستم بهت بگم که پیش دوست روانشناست یه وقت براش بگیری!

سری تکون دادم و گفتم:
بعد چند جلسه رفتنش پیش روانشناس یه مدت بریم سفری جایی اصلا شده بریم خارج از کشور تا یکم از حال و هوای تلخ این ماجرا که درونش آتیش انداخته کم بشه!

سری تکون داد و گفت:
تو فکرش هستم...میریم...شده اصلا برای همیشه از ایران بریم میریم اما نمیزارم متینم یه لحظه هم غم توی دلش باشه!

لبخندی بهش زدم که یهو نگاه با بغضش رو بهم داد.
دقیقا عین همون موقع هایی که یه پسر کوچولو تخس بود.
یهو اومد نزدیکم و بغلم کرد که بدون تعلل بغلش کردم و به سینه ام فشردمش.
وقتی روی صورتش رو بوسیدم متوجه ی خیسی گونه هاش شدم.
به روش نیاوردم و گذاشتم هر چقدر که میخواد توی بغلم بمونه.

با صدای جیغی بود که به خودمون اومدیم.
امیر نگران دویید توی حیاط.
پشت سرش دوییدم.
متین روی زمین افتاده بود.
محمد آقا داشت بلندش میکرد که متین با گریه لب زد:
درد میکنه...هق...

امیر کلافه رفت سمتش و بی توجه به حضور محمد آقا بغلش کرد و عصبی گفت:
برای چی حواست به خودت نیست...هان؟!متین!

لبخندی به محمد آقا زدم که گفت:
زمین خیس بود و وقتی دویید افتاد...عین بچه ها میمونه با اینکه دیگه بزرگ شده...خنده...

خندیدم و تایید کردم و گفتم:
برای همینه که امیر یه لحظه هم ازش چشم برنمیداره!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now