♥33/2⛓️

302 31 2
                                    

❤متین❤

با حرص بی توجه به اینکه اگه بزنم بین پاهاش از درد هلاک میشه زانوم رو بالا آوردم و زدم به اونجاش که یهو کل صورتش سرخ شد و کف آسانسور افتاد.

برای لحظه ای پشیمون شدم وقتی داد پر دردی زد.
کنارش روی زمین زانو زدم و سعی کردم دستش رو از روی صورتش بردم و گفتم:
امیر...وای...امیر...خوبی...عجب کاری کردم...امیر...

با درد و خنده لب زد:
والا عشقم من گفتم زن نمیستونم اما نگفتم بچه نمیخوام...پسرم رو کشتی...

یهو ادای گریه درآورد و گفت:
اصلا خوبه بچه ام بمیره؟!کی پاسخگوعه اگه پسر سالارم خشک بشه؟!دو فردا تو خجالت نمیکشی به مردت بگن عقیم و دیگه ابهت قدیمش از بین بره؟!

بخاطر حرف هاش به قهقه افتادم.
سعی کردم بلندش کنم که یهو عین دختر های لوس و قهر کرده ای دستش رو کشید و گفت:
نمیخوام...دست روی من بلند میکنی...فکر نکن نمیتونم دستت رو قلم کنم...

خندیدم به ادا درآوردنش که با اخم کیوتی از آسانسور خارج شد.
دوییدم سمتش و از پشت بغلش کردم که با ناز پسم زد و گفت:
نمیخوام...گفتم نمیخوام متین...نمیفهمی؟!

عاشقش بودم!
به معنای واقعی عاشقش بودم!
موقعی که حتی از درد هم صورتش سرخ شده دست از شوخی و خندوندن من برنمیداره!

دنبالش سمت اتاق دوییدم که خودش رو روی تخت انداخت و توی خودش جمع شد.
رفتم سمتش و روش دراز کشیدم.
روی صورتش رو عمیق بوسیدم و گفتم:
امیرم؟!

با لبای آویزون نگاهم کرد و گفت:
درد داشت!

دوباره بوسیدمش که با شیطنت گفت:
اینجا نه...همونجایی که زدی رو ببوس...

مشتی به بازوش زدم و از روش بلند شدم و گفتم:
نازت رو هم میکشم نمیتونی یکم آدم باشی؟!

با خنده لب زد:
نهههه!

L❤VE in the cageNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ