♥15⛓️

859 66 17
                                    


❤متین❤

دیشب دومین باری بود که گذاشتم لمسم کنه...
خب اگه بخوام حقیقت رو بگم من عاشق باتم بودنمم...
اونم وقتی یکی مثه امیر تاپت باشه...
جذاب و خوش اندام و غیرتی و صد البته پولدار و...!♡

ولی بازم میترسم عین همون قبلیایی که ازشون حرف میزد ازم سیر بشه یا ترکم کنه و تحمل این موضوع برای منی که تا بحال عاشق نشدم و حالا دارم بهش وابسته میشم خیلی سخته!:(♡

صبح با صدای گوشیم بیدار شدم...
خیلی سریع دست امیر که دورم بود رو آروم کنار زدم که قلطی زد و پشت بهم خوابید...
از این حرکته خوابالوش خنده ام گرفت ولی سریع گوشی رو برداشتم و خب تینا بود!

تینا عصبی گفت:
داداش معلومه کجایی؟!اون دوستت کیه که گذاشته شب رو پیشش بمونی؟!

به نوع دوستی من و امیر نگاهی کردم و توی دلم گفتم:
هی تینا تو نمیدونی داداشت چه حسی الآن داره...یعنی من الآن داره قلبم برای یکی میزنه...من دوستش دارم ولی بخاطر شماها و این کشوری که اصلا نمیفهمه عشق عشقه و ربطی به جنسیت نداره نمیتونم چیزی بگم و شاید حتی مجبور باشم قید این عشق تازه رو هم یه روزی بزنم!:(♡:/♡

با صدای داد تینا به خودم اومدم و گفتم:
آبجی زودی میام...دیشب دیر شد دوستم خب وجدان داشت و گفت بمون پیشم صبح برو که خانواده هم اذیت نشن یوقت!:(

بعد قطع کردن دلم نیومد توی اون حالت جذاب و خوابالوی امیر نبوسمش...
روی شقیقه اش رو بوسیدم و بعد پوشیدن شلوارم از اتاق رفتم سمت آشپزخونه!♡

دلم میخواست براش یه صبحونه درست کنم...
پس در یخچال رو باز کردم...
تقریبا همه چی داشت...
شیر رو درآوردم و عسل هم برداشتم...
مقداری شیر رو گرم کردم و توش عسل قاطی کردم و پنیر و مربای هویج و کره رو توی ظرفای کوچیکی گذاشتم و روی میز چیدم و نون هم که فقط از نوع تست و جو بود روی میز گذاشتم و خب معلومه خیلی رعایت میکنه برنامه غذاییش رو که سالم غذا میخوره!:)♡☆

وارد اتاق شدم و دیدم همچنان غرق خوابه...
با دیدن در حموم نتونستم از تمیز کردن خودم بگذرم و خیلی سریع رفتم سمتش و واردش شدم...
یه دوش یه ربعه گرفتم و حوله ی سفید رنگی که توی حموم بود رو دورم پیچیدم و با ورودم به اتاق دیدم امیر همچنان در عالم بیهوشیه...
خنده ام گرفت و سمت کمدش رفتم و خب مجبور بودم یه دست لباسش رو بپوشم تا بعد بهش پس بدم!

یه تیشرت مشکی و شلوار گرمکن مشکی و باکسر مشکی برداشتم و تنم کردم و هر چند که خیلی برام گشاد بود!:/
بوی امیر رو میداد و نمیدونم چرا برام دلنشین بود!♡
با نگاه به امیر فکر شیطانی به سرم زد و رفتم سمت تخت...
روش پریدم که تخت چند باری بالا پایین شد!

امیر اخم کرده نق زد و گفت:
نکن عین خرگوش بالا پایین میپری چرا؟!:/

بخاطر حرفش قهقه زدم و دم گوشش گفتم:
پاشو عزیزم برات صبحونه درست کردم!:)♡☆

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt