🌹my new little boy✨

471 54 27
                                    

❤ساسان❤

ماهان رو مرخص کردم...
امیر اصرار کرد میرسونتمون...
تشکری کردم و خب دیگه باید از ماشین خودم استفاده میکردم...
هر چند میدونم بعدش کلی باید به اون مرتیکه جواب پس بدم!:/
پدری که بخاطر پول و ثروتش حاضر بود زن و بچه اش هم بندازه جلو و بفروشتشون!:/
آهی کشیدم...
غم بزرگی بود توی سینه ام که فقط کمی ازش رو با بهترین دوستام در میون گذاشته بودم!:(

به گفته امیر...
متین و ماهان توی ماشین نشستن...
دستم رو کشید و سمت ماشین نازی برد...
کلافه از سوال پیچ شدن بودم...
نازی دست به سینه و اخمو بود...
امیر هم کم از اون نداشت...
بالاخره سکوت توسط نازی شکسته شد و گفت:
خب انگاری فقط من موندم و همتون دیگه عاشق شدین و معشوقتون توی بغلتونه!:/

خندیدم...
کنارش تیکه به ماشین دادم و گفتم:
نازی ناراحتی نکنین توروخدا من فقط یکم نمیخواستم تند پیش بره... میدونین و دیدین که ماهان بچه هست و خیلی ساده تر از این حرفاست که بخواد بفهمه عشق چیه!:)

امیر سری تکون داد و گفت:
آره خب بچه هست...گفتی هفده سالشه؟!:)

تایید کردم و لبخندی زدم...
امیر خندید و زد رو دوشم و گفت:
نمیدونستم تو هم عین مایی!:)

خندیدم و زدم تو سینه اش و گفتم:
چیه نکنه فقط تو حق داری گی باشی؟!:)

خندید و گفت:
خب من فکر کردم تو عاشق این نازی پلنگه ای!:)

با تحقیر به اشاره کرد...
میدونستم شوخیه...
نازی عصبی با کیفش زد تو سینه اش و گفت:
امیر ببند...باز چی توهم زدی...من کجام پلنگه؟!آخه پلنگم مگه سینگل میشه!:/

امیر لبخندی شیطون زد و گفت:
آمارت رو دارم هر شب با بنز یارو میری دور دور!:)

نازی سکوت کرد...
به من و من افتاد و گفت:
خب...خب...

یهو عصبی گفت:
آره اصلا دلم میخواد با هر کی میرم بیرون...

کلافه دادی زدم و گفتم:
عه تمومش کنین دیگه...قرار نبود توی زندگی شخصی هم دخالت کنیم...اصلا مگه نازی میگه تو چرا با متینی؟!:/

امیر عصبی گفت:
غلط کرده بگه...با متین شوخی نکنین که قاطی میکنم!:/

دستی به صورتم کشیدم و به ماهانی که توی ماشین سرگرم صحبت با متین بود نگاه کردم و با لبخندی گفتم:
حقم داری دوستش داشته باشی...اونقدری دوست داشتنی هست که همه رو به خودش جذب کنه!:)

امیر رد نگاهم رو گرفت و بهشون نگاه کرد...
لبخندی زد و گفت:
امیدوارم ماهانت بیاد و بشه ته تقاری جمع دوستیمون عین متینم!:)

خندیدم که با ذوق بغلم کرد و گفت:
خیلی خوشحالم ساسان بچه مثبت هم هوایی شد!:)

خندیدم و زدم تو شکمش...
دردش گرفت و نگهش داشت و گفت:
دیوونه خب بچم بیوفته تو جواب ددی متینیش رو میدی؟!:(

نازی با حرفش از خنده سرخ شد...
منم خندیدم و زدم تو پیشونیش و گفت:
خول هر جوره حساب کنی متین باید مامان بشه نه تو!:)

خندید و گفت:
خب ما جز از اوناشیم که نر میزاد نه ماده!:)

همیشه همین بود زیادی سرخوش بود و طنز رو آماده تو ذهنش داشت...
هر چند من اون رگ عصبانی و خشنش هم زیاد دیدم...
از وقتی متین توی زندگیش اومده بود امیری رفت و امیر دیگه ای اومد!

خندیدیم...
با نازی خداحافظی کردیم و با سرخوشی سمت ماشین رفتیم...

❤متین❤

میشناختمش...
دقیقا دو کوچه بالاتر از محله ی ما مینشستن...
پدرش خیلی درست درمون نبود...
همه دیده بودنش دزدی کنه یا حتی قمار کنه...
حتی وقتی خیلی کوچیک بودم چند باری توی بغل باباش دیدمش که میخواست به کسی بفروشتش...
اما هر بار موفق نمیشد...
حتی چند باری با مادرش توی کوچه دعوا میکردن و مادرش کلی خودش رو میزد و التماس میکرد که پسرش رو ازش نگیره...
خب من همش ده سالم بود که این صحنها رو اتفاقی دیدم...
حدس میزدم اونم من رو میشناسه...
خب خیلی زود صمیمی شدیم و اون از کارش گفت و منم گفتم!^_^
هر دو از یه سطح طبقاتی و از خانواده ای فقیر که داشتیم اشتباهات پدرمون رو جبران میکردیم!:(:/

من درسته با کمک امیر به اینجا رسیدم...
اما خب براش بهترین شدم...
باعث شدم تنهاییاش بره...
حتی میگفتن قبلا قرص افسردگی میخورده و اصلا بابت این بی اعصابی و خشن بودنش و دعوایی بودنش توی زندان بود!

حالا که ساسان دوستش داره خیالم جمعه میدونم که اونم عین امیر و ماهان رو از دست باباش نجات میده...

با لبخندی پر از خجالت توی چشام نگاه کرد و گفت:
متین من اون روز دیدمت که رفتی و باعث شدی پلیس بیاد تا من رو از مامانم دور نکنن!:)

باورم نمیشد یه روز ازش بشنوم...
من خب وقتی دیدم مادرش داره جلوی همه زیر دست و پای بیرحمانه ی پدرش له میشه...
دوییدم سمت خیابون...
میخواستم برم سمت تلفن کارتی و با پلیس تماس بگیرم...
مردم محل جمع شده بود و البته تماشاچی بودن بیشتر...
داشتم با صد و ده تماس میگرفتم که یهو...
ماشین پلیسی رو دید که داشت از خیابون میگذشت...
دوییدن جلوش...
بهو زد رو ترمز...
با خواهش رفتم سمتش...
گفتم ماجرا رو...
دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت جمعیت...
خیلی سریع اومد همراهم و...
اون روز همه چیز بابت ترس از پلیس و زندان حل شد البته که با رضایت مادرش حل شده بود...
چون کلی کتک خورده بود و میتونست شکایت کنه که نکرد!

لبخندی زدم و گفتم:
کاری نکردم فقط دوست داشتم قهرمان اون ماجرا باشم!:)

خندید...
یهو بغلم کرد و گفت:
خیلی مهربونی کردی...یادم میمونه برات یه گل خوشگل بیارم!:)♡☆

خندیدم و زدم به پشتش...

وقتی امیر و ساسان پشت فرمون نشستن...
با خجالت از بغلم دراومد...
امیر لبخندی زد و گفت:
با عشق من صحنهای ناب بغل کردن نریا...من غیرتیم یهو دیدی یه چیزی شد!:)

ساسان با آرنج به پهلوش زد و گفت ساکت شه...
اما میدونستم امیر تا نگه بیخیال نمیشه...
ادای سیس ساسان رو که با انگشت اشاره روی بینی اش گذاشته بود درآورد و گفت:
خب بخوای و نخوای باید بدونه...اونوقت میخوای چجوری ماله خودت...

یهو ساسان جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
امیر جان بزار برای بعد...حرف میزنیم هوم؟!:)

خنده ام گرفت...
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا خندیدم...

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now