👼5🌙

530 64 6
                                    

👼آنیل👼

دست های بزرگ و مردونش روی بدنم حرکت میکرد.
نمیدونستم چرا داره اینکار ها رو باهام میکنه.
حتی یه بار هم توی عمرم ندیده بودمش.
حس کثیف بودن بهم دست میداد وقتی بدون هیچ اباعی بهم دست میزد.

وقتی سرش رو توی گردنم فرو برد بدنم لرزید و دست روی سینه های برجسته و صفتش گذاشتم و به سمت عقب فشارش دادم و گفتم:
اصلا دلیل کار هات رو نمیفهمم!

با چشای وحشیش به چشام خیره شد و لب زد:
مگه ارباب به برده اش جواب میده؟!

از حرفش که یه بی احترامی برام محسوب میشد ناراحت و دلخور شدم.
هولش دادم و مشتی به سینه اش زدم و گفتم:
توی آشغال الآن به من چی گفتی؟!

حتی نفهمیدم که از گردنم گرفت و خوابوندم روی مبل و روم خیمه زد و با چهره ای پر از خشم و رگ هایی که روی پیشونیش باد کرده بود و حتی روی گردنش هم دیده میشد لب زد:
هر آشغالی که باشم از بابای دزد تو بهترم!

با دو دست به دستش چنگی زدم و لب زدم:
خفه ام کردی...آییی...ولم کن...

پوزخندی زد و خیره به لبام لب زد:
حتی منحرف ها هم به خوبی تو نیستن!

از حرفش چندشم شد که دست هاش رو روی بدنم حرکت داد و به برجستگی باسنم رسید و مالیدش و چنگی ازش گرفت که خیلی محکم بود.
لبام رو گاز گرفتم تا صدایی ازم درنیاد اما سیلی محکمی بهش زد که نا توان آهی کشیدم.
خندید و گفت:
خوشت میاد وقتی کف دستم روی کوپول باسنت میشینه نه؟!

چشام رو ازش دزدیدم که خندید.
صدای خنده هاش جذاب و شیطانی بود!
وقتی دست هاش رو از زیر لباسم رد کرد و به سینه هام رسوند.
شروع به تقلا کردم که از دو تا دست هام که بهش مشت های کم جونی میزد گرفت و بالای سرم قفل کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد و گازی از گردنم گرفت.
دردم گرفت و جیغ خفه ای کشیدم و به نفس نفس افتادم.
اولین هام رو تجربه میکردم و بی جنبگی از همه جام بیداد میکرد!
پیرهنم رو بالا داد و سرش رو سمت نیپل هام برد و میون لباش گرفت و بعد گازی مکید.
از سر شونه اش چنگی گرفتم و به گریه افتادم.
دستی به روی شکمم کشید و گفت:
میدونی که هر کی تو ایران این اندام رو میسازه بهش کمتر از منحرف نمیگن یا حتی یه هرزه که به فکر دادنه!خیلی از دادن خوشت میاد نه؟!

حرصی دستش رو پس زدم و گفتم:
بهتره دهنت رو ببندی عوضی...هرزه و منحرف تویی که اینجوری من رو به لجن کشیدی و سوزوندیم...

اون قدری سرعت خوابیدن دستش توی گوشم زیاد بود که برای لحظه ای حس کردم مردم!

صدای غریدنش بلند شد و گفت:
باز دوباره باهات نرم رفتار کردم و دور برداشتی پسره ی پرو؟!

خونی که از گوشه ی لبم جاری شد رو پاک کردم و با لب های لرزون بخاطر بغض گفتم:
بگو چی میخوای تا خلاصم کنی؟!

لبخندی مرموزانه زد و گفت:
تا قبل اینکه بیارمت اینجا دارا و ندار پدرت اما حالا فقط دلم بازی کردن با عروسکش رو میخواد!

با حرفش بدنم به کل لرزید!

👼Boy of the moon🌙Место, где живут истории. Откройте их для себя