🐳ارشد🐳
خون جلوی چشام رو گرفته بود.
ارشیا به بد ترین شکل ممکن خودش رو رسونده بود عمارت!وقتی صدای زنگ عمارت به صدا دراومد به خدمه گفتم در رو باز کنه.
با حدس اینکه اردشیر باشه و اومده سرم غرغر کنه که چرا به عروسک کوچولوش تندی میکنم آهی کشیدم و بلند شدم و منتظر موندم وارد سالن بشه اما دخترک خدمه بعد باز کردن در جیغی زد و عقب کشید!با نگرانی و وحشت سمتش رفتم که ارشیا رو زخمی و موشه آب کشیده دیدم!
با بغض لب زد:
داداش...قبل از اینکه طوفان درونم همه چیز رو به خاک و خون مبدل کنه بی حال توی بغلم افتاد.
سریع گرفتمش و بلندش کردم و بی هیچ حرفی سمت اتاقش بردمش.
روی تختش خوابوندمش.
حیف حیف که فعلا باید بهش رسیدگی میکردم وگرنه تموم این عمارت رو و عمارت اون ارسلان عوضی بی صف رو روی سر همه خراب میکردم!کمی بعد دکتر هم وارد اتاقش شد.
دخترک وارد اتاق شد و گفت:
قربان به اردشیر خان هم خبر دادم!میون خشم و سردرد نبض دارم به دخترکی که سن و سالی نداشت و عین بید میلرزید لبخند تلخی زدم و سری تکون دادم.
خب اون بیچاره که گناهی نداشت داشت؟!معاینه اش کرد و گفت:
بدنش سرما خورده و زخم هاش سر باز کردن اما کمتر از ده روز خوب میشه و میتونه سر و پا بشه!فقط نیاز به مراقبت ویژه داره و باید داروها و غذایی که براش مینویسن رو درست و سر موقع مصرف کنه!تایید کردم که بعد زدن سرم و آمپول و مسکنی و پانسمان زخم هاش از اتاق خارج شد.
کنارش نشستم.
بغض به گلوم چنگ میزد.
دست سمت تار های طلاییش بردم و لب زدم:
تو کی بزرگ شدی جوجه طلایی هان؟!نفسی گرفتم و قطره اشکی چکید و لب زدم:
همیشه فکر میکردم باید مراقبت باشم و از پس خودت برنمیای...اما امروز نشون دادی تویی که باید مراقب من باشی نه من مراقب تو!با آروم باز شدن در اشک هام رو پاک کردم.
آنیل بود!
آروم آروم سمت تخت اومد و با ترس نگاهی به ارشیا انداخت و آروم لب زد:
کی اینجوری داداشیت داغونش کرده؟!با به یادآوری اسم ارسلان با حرص و دستی مشت شده لب زدم:
زنده اش نمیزارم...زنده اش نمیزارم!کنارش روی تخت نشست و خیره بهش لب زد:
نباید هم زنده اش بزاری...آخه ببین چجوری صورت خوشگلش رو زخمی کرده...دست سمت زخم های صورتش برد و با لبخندی دلنشین لب زد:
پسره خوشگلیه مگه نه؟!تو بچه بودی بهش حسودی نمیکردی؟!مو هاش بر خلاف تو خیلی بوره!لبخندی به تعریف هاش زدم.
خیلی دلش پاک و زیبا بود که اینقدر همه رو در نگاه اول زیبا و دوست داشتنی میدید!
گاهی خودم رو شیطان میدیدم که چطور با این پسر با این اندازه از معصومیت اون برخورد ها رو کردم!دست روی مو های پر کلاغش کشیدم و با اخمی لب زدم:
یعنی میخوای بگی فقط اون خوشگله؟!با لبای آویزون لب زد:
نوچ...خب اون خوشگله اما تو...کمی جلو تر اومد و یهویی با شیطنت چشاش رو خمار کرد و چشمکی زد و گفت:
تو جذاب و هات من و جنتلمنی!به تغییر حالت و چهره اش از معصومیت به شیطون و فریبنده خندیدم و سرم رو جلو برم و یه آن گازی از گونه اش گرفتم که جیغی با خنده کشید!
وقتی عقب کشیدم با ناز و لبای غنچه شده لوپش رو مالید و لب زد:
وحشی...لوپه آنیلی رو کندی!میدونست چجوری دیوونه ام کنه!
هر وقت ناز کردن و حرکات کیوتش رو میدم قند توی دلم آب میشد!
برای توصیفش میشد گفت واقعا یه شیطون در بدن یه آدمک کیوت و ناز بود!