🐺اردشیر🐺آهیر و آنیل از وقتی همدیگه رو دیده بودن از کنار هم جم نمیخوردن.
رابطه ی دوستانه ی شیرینی بینشون شکل گرفته بود که خیلی خوشحالم میکرد.ارشد خیلی وقت بود چشم باز کرده بود اما هنوز هم بی حال بود.
دکترش میگفت طبیعیه و بخاطر خونیه که بدنش از دست داده!دستم رو روی موهاش نوازش وار کشیدم که لبخندی زد و دستم رو گرفت و سمت لباش برد و بوسید و گفت:
ببخشید که همیشه نگرانت میکنم اردشیر!لبخندی با محبت بهش زدم و روی صورتش رو نوازش کردم و با اخمی ساختگی گفتم:
مگه اولین بارته پسر...وقتی بچه بودی کم آتیش نسوزوندی...حالا هم که دیگه کار از آتیش سوزوندن گذشته...شنیدم باز هم کلی خون ریخته شده روی زمین...اخمی کرد و چشم ازم گرفت و گفت:
حتما واجب بوده...کسی که به ناموسم دست درازی بکنه حقش کمتر از مرگ نیست...اگه هدفشون آنیل یا بچه ام باشه نمیزارم دیگه تو این دنیا نفس بکشن!سری تکون دادم و گفتم:
و حتما منم ازت حمایت میکنم...میدونی که؟!لبخندی زد و سری تکون داد.
با صدای آنیل بهش نگاه کردیم.
با لبایی آویزون اومد روی تخت و کنار ارشد و دراز کشید و سر روی بازوش گذاشت و گفت:
نینی دلش برات تنگ شده...آروم خندیدم.
ارشد هم خندید و روی موهاش رو نوازش کرد و با لبخندی شیطون گفت:
ولی به نظرم مامان نینی بیشتر دلش تنگه ها...هوم؟!اخمو روی بازوش رو بوسید و گفت:
اوهوم...راستکی راستکی مامانیش دلش تنگه!خندیدیم.
آهیر با لبخندی لب زد:
به نظر ویارت رو کرده ارشد خان...