💣ارسلان💣
دوستش داشتم.
از صمیم قلبم میخواستمش.
اما باید برای همیشه حسابم رو با ارشد بردار نفرت انگیزش صاف میکردم.
نمیخواستم بخاطر عشق بازنده ی این نبرد باشم!
گاهی باید از همه چیز گذشت حتی از عشق!
مخصوصا وقتی که بحث تموم تلاش های زندگیت وسط باشه!
کلی زحمت کشیده بودم تا به این مقام و جایگاه و ثروت برسم و نمیخواستم توی نبرد با ارشد کم بیارم.
یه بار به عنوان گروگان اسیرشون شدم و با زرنگی کشیدم بیرون و حالا نوبته منه که خودی نشون بدم!ارشیا درسته که برادر و بزرگ شده ی همون ارشد بود اما تموم سختی و محکم بودنش ظاهر سازی بود و زیر این کالبد سخت یه پسرک بی پناه و آروم و معصوم و به شدت احساسی پنهون بود!
این موضوع رو با چند بار ارتباط نزدیک باهاش داشتن فهمیده بودم و از همین طریق ازش استفاده کردم و دلش رو به دست آوردم تا با خودم بکشمش بیرون از اون عمارت!و اون ارشد قطعا بعد گرفتن حقم هیچ وقت دیگه برادرش رو نمیبینه!
اون برای منه تا ته این دنیا طوری که حاضرم بکشمش اما ندمش دست اون!با گریه داد زد:
چراااا؟!چرا باهام اینکار رو کردی؟!من دوستت دارم میفهمیییی...تقلا کرد تا دست و پاهاش رو باز کنه.
به قدر کافی از همه چیز کلافه بودم و حالا این بچه و وضعش بد تر میکرد وضع اعصاب نداشتم رو!رفتم سمتش و از مو هاش گرفتم و به سمت عقب کشیدم و توی صورتش داد زدم:
آروم بگیر تا ننداختمت جلوی سگا...بدون مکثی توی صورتم توفی انداخت و لب زد:
برو به درک...ندیدم دستم چحوری بالا رفت و یه طرف صورتش نشست.
به قدری از حماقتش حالم بد شد که تنها یه سیلی رو کافی ندونستم و کمربندم رو دراوردم و افتادم به جونش!چون دست و پاهاش بسته بود نمی تونست حرکتی بکنه و با هر ضربه تنها صدای ناله های پر دردش بلند میشد!
با باز شدن در با خشم به اصلان نگاهی کردم و غریدم:
برو بیرون لعنتی!بی توجه بهم اومد سمتم و به دستم چنگ زد و کمربند رو از دستم کشید و گفت:
تو خری یا خودت رو زدی به خریت؟!اصلا میدونی این پسر کیه؟!میدونی وارث چه مردیه؟!ااصلا همه ی اینا به کنار تو میدونی که اونم مثه تو یه انسانه و حیوون نیست؟!دستم رو از دستش کشیدم بیرون و با اعصابی متلاشی لب زدم:
خب که چی؟!منظورت اینه بی ادبی کنه و به جای ادب کردنش بزارم خوش بگذره بهش؟!نگاه بهم کرد و زد روی دوشم و گفت:
فقط برو بیرون...برو بیرون و از این آسی ترم نکن داداش!رفتم سمت مبل و روش نشستم و دکمه های پیرهنم رو باز کردم.
ارشیا برهنه بود اما پایین تنه اش پوشیده بود.
اصلان کاملا قابل اعتماد بود و همینطورم برادر بزرگ تر و همه کس و کارم و قطعا نمیتونست به چیزی که برای برادر عزیزشه چشم داشته باشه!
اون همیشه بخاطر شغلش خیلی محافظ کار بود و همیشه توی هر شرایطی به همه کمک میکرد و طبیعی بود به کمک ارشیا بیاد!🔅اصلان🔅
پوست:جوگندمی
چشم:طوسی
مو:قهوه ای
سن:۳٠ سال
حرفه و شخصیت:
پزشک!
مهربون و محافظ!