👼🏽10🌙

495 62 6
                                    

🍓ارشیا🍓

با اشک هایی که جاری میشد از اتاق خارج شدم.
مگه چقدر سن داشتم و چقدر میتونستم بیرحم باشم؟!
نه بیرحم بودم و نه مغرور!
تنها بخاطر روشی که پدر و برادرم تعیین کرده بودن بزرگ شده بودم!
اون مرد بهم ابراز عشق میکرد!
با نگاه و صدا و رفتارش!
میخواستم یکی بیشتر از همه دوستم داشته باشه و بخواد!
میخواستم یکی قلبش تنها و تنها برای وجوده من بتپه!
میخواستم حس کنم این حس خوب رو!

میون راه بودم که پشیمون شدم.
اصلا درست نبود توی اون ضعف جسمی و زخم هایی که داشت تنهاش بزارم.
اون باعث میشد خودم باشم!
خوده خوده واقعیم!
مهربون و شیطون!

وقتی به در اتاقم نزدیک شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
در اتاق رو با هر درگیری ذهنی که بود باز کردم و وارد شدم.
اتاق خالی بود و نبود!
با ترس به اطراف نگاه کردم.
اگه اتاقی میوفتاد یا اینکه اطلاعاتی رو از اینجا لو میداد چی؟!
با صدایی از داخل سرویس به سمتش دوییدم و با خیال راحت تموم فکر های بد رو از خودم دور کردم.

داشت عوق میزد!
فقط و فقط خون بالا میاورد!
با وحشت نگاهش کردم.
یعنی من مسبب این حالش بودم؟!
بالاخره عوق زدنش تموم شد و به دیوار سرامیکی سرویس تکیه داد و نشست.
نگاهی بهم کرد و با لبخندی لب زد:
نگرانمی مگه نه؟!

نشستم کنار پاش و با اخمی گفتم:
نمیخوام شاهد مرگ کسی باشم...

خندید و گفت:
نترس من تا تو رو برای خودم نکنم نمیمیرم!

نزدیکی بهش و خیره به چهره ی جذابش فکر هایی رو توی ذهنم میساخت!
فکر هایی از حس های جدید!
اونقدری نگاهش خاص و پر از احساس بود که نتونستم جلوش مقاومت کنم.
سرم جلو بردم و نگاه به چشاش لب زدم:
واقعا فکر میکنی میتونی؟!

خواست جوابی بده که نزاشتم.
لبام رو کوبیدم روی لباش!

طعم گس خون میون بوسه هامون حالم رو خراب میکرد اما به قدری بوسه های پر از عشقش رو میخواستم که دست نکشیدم!
حسش فرق داشت!
هیچ وقت نچشیده بودمش!

میون بوسه هامون متوجه ی بی حرکتیش شدم.
کمی سرم رو عقب کشیدم که سرش به سینه ام برخورد کرد و از حال رفت!
من چیکار کرده بودم؟!
دستی دستی داشتم میکشتمش!
نه زورش رو داشتم بلندش کنم و نه میخواستم کسی رو خیر کنم.
دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و عین پسر بچه ای بی پناه گفتم:
توروخدا یه دقیقه چشات رو باز کن...من نمیتونم...

چشاش نیمه باز شد و لبخندی زد.
چطور میتونست با اینکه نگاهش معصومانه هست عین یه مرد قوی باشه؟!
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
در حالی که معلوم بود که داره جون میده تا حرفی بزنه دم گوشم لب زد:
نترس و فقط...آهه...فقط کمکم کن بلند بشم...اوممم...بقیه اش با من...

سریع حرفش رو گوش دادم و از بازوش گرفتم و با آخرین زوری که داشتم کمکش کردم روی پاهاش وایسه.
خودمم نمیدونستم چیشد که اینجوری نگرانش شدم و داشتم کمکش میکردم!
شاید نگاه های خاصش مجذوبم کرده بود!
دست روی دیوار گذاشت و چشاش رو بست و صورتش کمی از درد جمع شد.
گردنش خونریری داشت.
میترسیدم زخمش عمیق باشه!

با هر تلاشی که یود یه سمت تخت بردمش و روش دراز کشید.
کل اتاق رو لکه های خون برداشته بود!
روی دیوار و ملافه تخت و زمین و...

پارچه ای رو برداشتم و روی گلوش فشردم و گفتم:
نگه دارش روش تا جلوی خونریزیت رو بگیره...میرم دکتر خبر کنم!

سری تکون داد که سریع از اتاق بیرون رفتم!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now