👼174🌙

87 8 0
                                    


☔آرین☔

میون حرف زدنم با آقا مهربونه یهو در کمد زده شد.

ترسیده و نگران گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم و گذاشتمش توی شورتم و در کمد رو باز کردم.

داداش ارمیا دست به سینه جلوی در کمد وایساده بود.
سرم رو انداختم پایین و لب زدم:
سلام داداشی جونم...

نفسی گرفت و کف دستش رو جلوم گرفت و گفت:
گوشیت رو بده من زود!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
من...من گوشیم دستم نیست...

دستش رو سمت صورتم آورد که کمی توی خودم جمع شدم.

روی گوشم و نوازش کرد و با لبخندی گفت:
مطمئن باشم که این موش کوچولو نمیخواد به داداشش دروغ بگه...هوم؟!

معصومانه سری تکون دادم که یهو گوشم رو میون انگشت هاش گرفت و پیچوند.
جیغی زدم و سریع بغضم ترکید.

دستش رو سمت شلوارم برد و دست کرد توی شورتم و گوشیم رو برداشت و گفت:
بار آخرت باشه من رو سیاه میکنی فهمیدی؟!

در حالی که گوشم رو میمالیدم و اشک هام جاری میشدن سری تکون دادم و گفتم:
هق...چ...چشم...هق...

شروع کرد به چک کردن گوشیم.
با دیدن شماره ی آقا مهربونه که براش به قلب صورتی و اکلیلی گذاشته بودم عصبی نگاهم کرد و گفت:
چه غلط ها...بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده...اصلا کی وقت کردین شماره بدین بهم دیگه؟!

در جواب سوالش لب زدم:
خب یه روز که اومد دنبال ارشیا جون تو یه کاغذ نوشت داد بهم آقا مهربونه!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora