🍓ارشیا🍓چند مدتی از اون ماجرا و برخورد ارشد با ارسلان و بیرون انداختنش میگذشت و حس پوچی میکردم.
یه حسی که چرا اصلا دارم ادامه میدم و میخوام که زندگی کنم؟!با بغض سمت حموم رفتم.
شیر آب رو باز کردم و رفتم زیرش و سردی آب رو به جون خریدم.
چرا باید میزاشتم یکی به ارشیای مغرور و دورنگرا اینقدر نزدیک بشه که اون و جسم و روحش رو مال خودش بکنه؟!چرا باید کاری میکردم که در نبودش حس بی خاصیت بودن بکنم؟!
چرا باید حتی فکر رفتن و تاریکی اون دنیا به ذهنم برسه؟!
چرا اینقدر دنیای درونم بوی مرگ میداد؟!درجه ی آب رو سردتر کردم.
از توی آینه به خودم نگاه کردم.
لاغرتر شده بودم و گونه هام استخوونی شده بودن و زیر چشام گود شده بود!
رنگ پریده تر از همیشه بودم و عین یه مرده ی متحرک بودم!
شاید قلبم و روحم توان یه شکست دیگه رو نداشت!
از اول که مادر و پدر شانس نیاوردم و این هم از اولین عشقم و عاشقیم!میون افکار درونم چشمم به چیزی خورد که مقابل آینه روی میز کوچیکی که پایینش بود خورد.
مسخره به نظر میرسید اما روحم دست دراز میکرد تا بگیرتش!
جسمم تحت فرمان مغزم نبود!
روح آسیب دیده ام زور میزد و میخواست به اون شی تیز برسه و رسید و برداشتش و خیره به آینه لبخند تلخی زد و دم گوشم لب زد:
بکش و تمومش کن...کسی اینجا به فکر تو نیست...تو ساخته شدی که تنها و عاشق بمیری!اونقدری توی گوشم خوند که ندیدم که برگشتم سمتش جیغی کشیدم و عصبی شد و تیغی که توی دستش گرفته بود رو روی دستم کشید!