👼3🌙

637 69 6
                                    

⭐راوی⭐

پسرک گریه میکرد و راه فراری میخواست.
اما با دست های بسته نمیشد کاری جز اشک ریختن کرد!

مرد روش خیمه زد.
حتی فکرش رو هم نمیکرد تا این حد بدن لطیف و ظریفش زیر بدن عظیمش این چنین شیرین و خواستنی جلوه کنه!
دست روی رون های تو پرش کشید و نزدیک صورتش لب زد:
خوردنی و خاصن!

پسرک پاهاش رو تکون داد تا دست های مرد رو پس بزنه اما چنگی از رونش گرفت و از درد نالید.
بخاطر نیم تنه ای که زیر ژاکتش پوشیده بود نصف شکمش توی دید مرد بود.
لبخندی زد و دست های مردونش رو روی پوست نرم و گرم اطراف ناف کشید.
پسرک حساس وولی خورد و گفت:
تمومش کن!

مرد پوزخندی زد و لباش رو روی شکمش گذاشت.
از حرکت یهوییش بدنش منقبض شد.
بوسه ای زد و پوست نازکش رو میون دندون هاش گرفت و گازی زد و مکید!
ناله ی پسرک ناتوان رو درآورد و بدنش رو سست کرد!

با شیطنت لباش رو روی نافش گذاشت و فوتی کرد و زبونش رو درون سوراخت کوچیکش فرو برد.
جیغی خفه کشید و به گریه افتاد و گفت:
داری حالم رو بهم میزنی...هق...آههه!

مرد از این حرفش جری شد و نیم تنه ی نازکش رو توی تنش پاره کرد و با خشونت شلوارش رو از پاهاش بیرون کشید.
به جون سینه ها افتاد و به دندون گرفتنشون.
اوقدری ریز و نرم و خوشگل بودن که به کل فراموش کرد تنبیهی که مدنظرش بود رو.
شاید سکس با این بدن فوق هات و سکسی بهترین گزینه برای تنبیه پسرک و لذت خودش بود!

بوسه هاش و مکیدن هاش رو روی دو تا سینه هاش حرکت میگردوند.
دست روی لبای پسرک گذاشته بود تا صدای گریه های روی اعصابش رو نشنوه! مقاومت های بیجونش هم روی مخ بود اما چاره ای برای تحمل کردنش نداشت!
بوسه هاش رو سمت پایین تنه اش برد.
پاهاش رو بالا داد و از هم بازوشون کرد.
سوراخ کوچولو و صورتی رنگش کاملا توی دید بود.
فکر نمیکرد تا بحال توی زندگیش چنین کیسی رو دیده باشه!
گشنه ی حس کردن طعم معرکه اش بود.
بوسه ای روی عضو کوچولو و صورتی رنگش زد و سمت لباش رفت و گازی از لب پاییش گرفتش و زمزمه وار و خیره توی چشای شبرنگ و اشکیش لب زد:
هر چی بلندتر برام ناله کنی سریع تر از این رابطه خلاص میشی بیبی!

پسرک به هق هق افتاد و لب زد:
خواهش میکنم اینکار رو نکن...هق...هق...

از فکش گرفت و توی صورتش غرید:
خفه شو کوچولو...جز ناله هات هیچی نشنوم!

پسرک ترسیده چشاش رو محکم بست و فشرد.
صدای هق هقاش خفه شد.
دست هاش رو باز کرد و برگردوندش.
به قدری کارش سریع یود که نتونست اقدام به فرار بکنه.
پایین تنه اش رو کمی یالا داد و سیلی روی باسنش زد که وسرک از درد بالشت رو چنگ گرفت.
وقتی لباش رو روی باسنش حس کرد با عجز به ملافه چنگ زد.
با نشستن لبای داغو زبونش روی سوراخش سر توی بالش فرو برد و آهی کشید و اشک ها جاری شد!
از نشست لبای مرد روی اندام خصوصیش احساس بدی داشت و میخواست هر چه سریع تر تمومش کنه.
تقلا میکرد.
دستش رو پشتش برد و سمت مو هاش برد و کشید اما مرد هر دو دستش رو با یه دست گرفت پشتش ثابت نگه داشت.
آه و ناله هاش کل فضای اتاق رو گرفته بود و احساس حماقت میکرد.
چطوری داشت از این رابطه ی کثیف لذت میبرد؟!

وقتی مرد بلند شد و پیرهنش رو درآورد و روی تخت روی زانو هاش وایساد.
با ترس برگشت پشت و با بدن برهنه اش رو به رو شد.
با دیدن پایین تنه اش چشاش درشت شد.
خیلی خیلی برای سوراخه ناچیزش بزرگ بود.
سایزی فراتر از هر کاندومی بود و حتی مطمئن بود هیچ کاندومی به سایز اون پیدا نمیشد!
با ترس خواست برگرده که دست روی کمرش گذاشت و ثابت نگه داشتش.
پسرک از ترس فرو رفتن اونی که براش عین هیولا بود جیغ زد.
مرد سیلی محکمی به باسنش زد و روش خوابید و از جلوی گردنش گرفت و نزدیک گوشش لب زد:
کوچولوی من ترسیده؟!

خندید و ادامه داد:
نترس اولش سخته اما به هر حال وقتی هر شب قرار باشه زیرم باشی باید بهش عادت بکنی...مگه نه؟!

لرزید و اشک های بیشتری از چشاش جاری شد.
وقتی بدون آمادگی سر عضو رو روی ورودیش حس کرد به التماس افتاد و گفت:
خواهش...من...هق...من تا بحال انجامش...

هنوز حرفش تموم نشده بود که سرش رو واردش کرد و تا خواست دردی رو که هضم محال بود رو بسنجه تا ته واردش شد!

به قدری جیغ زد و نالید که مرد برای لحظه ای خشکش زد!
پسرک بیحال روی تخت افتاد و بلند بلند زد زیر گریه.
مرده شیطانی چشم روی تمومی حرکات معصومانه ی پسرک بست و شروع به تاختن کرد!
به قدری محکم توش میکوبید که پسرک میون ضربات عوق میزد.
بدنش خیلی ضعیف بود و برای چنین رابطه هایی نیاز به زمان داشت.

اما مگه چی اون میشد که بخواد براش وقت بزاره؟!
اون فقط یه وسیله بود برای برطرف کردن نیازش و استفاده کردن ازش برای دست آوردن لذت!
شنیده بود زیبایی پسرک چشم گیره و خوابیدن باهاش میتونه منحصر به فرد باشه اما تا وقتی حسش کرد باورش نمیکرد!
حالا میفهمید و میخواست هر لحظه زیرش باشه و بدنش رو تمام و کمال برای خودش کنه!

پشت بهش روی تخت خوابید و به خودش چسبوند.
محکم توش ضربه میزد.
پسرک از درد و برخورد های ناگهانی عضوش به نقطه ی لذتش جیغ میکشید و میلرزید و بدنش منقبض میشد.
نمیتونست حرفی بزنه جز ناله کردن.
گریه ها و فریادش باعث شده بود صداش بگیره و حتی لال بشه!
وقتی دوباره عوق زد متعجب نگاهش کرد.
صورتش سرخ شده بود و تنها آب بالا میاورد.
تازه با حس مایعی روی عضوش کمی از سرعتش کاست.
طولی نکشید که با آه مردونه ای توی پسرک خای کرد و ارضا شد.
پسرک هم خیلی وقت بود روی تشک خالی کرده بود و جسمش بیهوش روی تخت افتاده بود!

عضوش رو آروم بیرون کشید.
کاملا خونی بود.
پوزخندی زد و دم گوشش لب زد:
فکر کنم حق با تو و ترست بود کوچولو...اونقدری برات بزرگ بود که جر خوردی!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora