🔅اصلان🔅
وارد اتاق شدیم.
به شگفتم بشینه روی یکی از صندلی های جلوی میزم.
وقتی نشست انگار نشسته بود!
بیقراری میکرد و شیطنت ازش میبارید!
به همه چیزی که روی میز بود دست زد.
شکلاتی از داخل جا شکلاتی برداشت و کلی طولش داد تا پوستش رو باز کنه و انگار خوشش میومد رو اعصاب باشه!
با خنده ی آرومی مقابلش نشستم و ظرف شکلات رو مقابلش هول دادم تا دستش رو برای برداشتن شکلات دراز نکنه.
با اخم بامزه ای بهم نگاه کرد و گفت:
بگو دیگه دکی اومدیم اینجا زول بزنی به چش و چال من؟!از حاضر به جوابیش پوزخندی روی لبام نشست و لب زدم:
میخوام بهت کار بدم!شکلات توی دهنش رو کند جویید و گفت:
خب چیکار؟!سری تکون دادم و گفتم:
رانندگی بلدی؟!با ذوق توی جاش جا به جا شد و گفت:
با همون ماشین خوشگله ی بیرون باشه آره خیلی بلدم فولم اصلا هیچکس...پشت هم و با ذوق حرف میزد که خنده ام گرفت و گفتم:
خیله خب پسر جون یکم آروم بگیر!انگار تازه خجالت کشید که ساکت شد و تنها نگاه هایی رو که عاشق معصومیتشون بودم رو بهم داد.
توی ورقه ی کوچیکی نوشتم:
"از حالا تا هر وقت که بخوام راننده ی شخصی من خواهی بود بدون هیچ بهانه ای یا در رفتن از زیر بار مسئولیتت!"
بعد نوشتن ورقه رو جلوش گذاشتم که خوند و گفت:
باشه قبوله حله!با خنده خودکار رو سمتش گرفتم که سریع امضاش کرد و گفت:
خب حالا بریم کجا؟!خندیدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
برو فردا بیا بچه!