☀اصلان☀خودداری امید قشنگ به چشم میخورد.
سرخی گردنش داشت نشون میداد داره خیلی خودش رو کنترل میکنه که کاری نکنه.لبخندی به احساسات نابش به آرین زدم.
عشق رو توی چشاش میخوندم.وقتی دستی روی سرش کشید و روی پیشونیش رو بوسید به چشای من چشم دوخت.
لبخندی بهش زدم و سری تکون دادم.دلگرمیم رو که دید لبخندی زد و گفت:
میشه کنارش بمونم تا خوب بشه؟!ارشیا با غرور اومد کنارش نشست و گفت:
بمون...میخوام ببینم کی میخواد بیرونت کنه!تکخنده ای به حرف ارشیا زدم و روی موهاش رو بهم ریختم و گفتم:
هی ارباب کوچولو فکر نکن ارسلان هست میتونی همه رو حریف باشی ها...با شنیدن صدای ارسلان سرم رو سمتش برگردوندم.
تازه رسیده بود.
کارهای شرکت این روزها افتاده بود گردنش چون من درگیر کار خودم بودم.با چهره ای خسته و با اخمی در حالی که ارشیای ذوق زده از دیدنش رو محکم به خودش میفشرد گفت:
آفرین بهش بگو ارباب تا دستت بیاد...تا من هم نیستم حرف حرف ارشیام هست...افتاد؟!دست روی چشمم گذاشتم و گفتم:
به روی چشم...اصلا ارشیای شما تاج سره!به حرفم خندیدن.
ارسلان در حالی روی مبل نشست که ارشیا روی پاهاش نشست و بغلش کرد.
نگاهش به امید افتاد و گفت:
به...امید خان شب رو میمونی؟!اون ارشد متکبر میزاره ازش دور هم بشی؟!امید به تیکه اش لبخند کجی زد.
ارشیا با لبای آویزون سرش رو توی گردنش فرو برد و گفت:
عههه...ارسلان لطفا...پس کی میخوای یکم با داداشم ارتباط گرمی بگیری؟!