🐳ارشد🐳وقتی گوشیم رو روی میز گذاشتم آنیل بلند شد و اومد روی پاهام نشست و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی سینه ان گذاشت.
تو گلویی به لوس بودن همیشگیش خندیدم و توی بغلم فشردمش و لب زدم:
عروسک های بابا خوابن که مامانیشون اینقدر آروم شده و هی غر نمیزنه...هوم؟!سرش رو از روی سینه ام برداشت و با اخمی نگاهم کرد و گفت:
اگه نینی هام به دنیا اومدن میزارم میرما!عصبی از حرفش از چونه اش گرفتم و فشردم و لب زدم:
باز نازت رو کشیدم روت زیاد شده عروسک؟!با لبای آویزون لب زد:
دعوام نکن!لبخندی زدم و از چونه اش گازی گرفتم و گفتم:
چشم...ما تا آخرش غلام حلقه به گوش این پرنس کوچولوییم...حله؟!خندون سری تکون داد و گفت:
خنده...آره...وظیفته!خندیدم و دوباره سرش رو روی سینه ام گذاشتم و روی شکمش و پشتش رو نوازش کردم و گفتم:
هر وقت دل پیچه ات شروع شد زودی بهم بگو تا بهت شربتت رو بدم...خب؟!خواب آلود چشمی زمزمه کرد و چشاش رو بست.
جدیدا عین یه کولا شده بود و هر وقت که توی بغلم بود خوابش میبرد.
حتی وقت در سالن باز شد و امید وارد شد از جام بلند نشدم.با لبخندی آهسته اومد سمتمون.
روی مبل جلوییم نشست.
آهسته لب زد:
حالش بهتره؟!سری تکون دادم و گفتم:
خداروشکر بهتره...اما هر وقت یکی از بچه ها توی شکمش لگد میزنه و تکون میخوره قلبم میخواد از تو دهنم دربیاد!لبخندی زد و بتری نوشیدنی که گرفته بود رو روی میز گذاشت و گفت:
فعلا این رو بزنیم به سلامتی برای شیرینی تا بعد بهتون شام هم بدم!