👼23🌙

467 63 13
                                    

🐳ارشد🐳

رفته بود زیر پتو و یه ریز گریه میکرد!
اردشیر رفته بود دکتر رو خبر کنه.
هی مینالید و از درد به خودش میپیچید.
رای یه لحظه دلم سوخت و خب اون کم ضربه نخورده بود و شاید بد تر از من شکسته بودش این دنیا!
وقتی فروخته بشی و برای همیشه از خانواده ات دور بشی خیلی سخت از اینه که کنارشون باشی و درد بکشی!

از حصار محکمی که از جنس غرور برای خودم ساخته بودم بیرون اومدم.
رفتم سمتش و دست به سینه بالا سرش وایسادم و گفتم:
هی بچه بیا بیرون از اون زیر...

با گریه لب زد:
ولم کن...هق...هق...

آهی کشیدم و پتو رو با یه دست از روی سرش کشیدم.
پس بگو چرا از اون زیر بیرون نمیومد!
خونریزی کرده بود و شلوارش و رو تختی رو خونی کرده بود!

با معصومیت نگاهم کرد.
انگار میترسید بابت کارش تنبیه یا دعواش کنم!
سوالی به وضعیتش نگاه کردم و گفتم:
ببینم تو احتیاج به پدی یا چیزی نداری؟!

با بغض نگاهم کرد و سری تکون داد و گفت:
خب دارم...

عصبی نگاهش کردم و گفتم:
چرا نگفتی پس بچه؟!

در حالی که چونه اش میلرزید لب زد:
خجالت میکشیدم خب!

نفسی گرفت و از مچ دستش گرفت و کشیدش سمت خودش که با درد جیغی زد و گفت:
یواش تر بدنم درد میکنه!

بردش سمت حموم و به یکی از خدمه ها سپرد براش پد بیاره و اتاق رو جمع و جور کنه!
درکی از وضعیت الآنش نداشت و نمیدونست چرا داره بهش کمک میکنه!
عین یه مرد و یا حتی پدر مهربون داشت بهش کمک میکرد بدنش رو تمیز کنه!
وسط حموم وایساده بود.
سمت وان رفتم و شیر آبش رو باز کردم و دمای اب رو روی ولرم تنظیم کردم.
رفتم سمتش که دست هاش رو جلوی بدنش گرفت و هول کرده گفت:
من...من خودم...خودم...انجام...

بی حوصله دستم رو سمت شلوارش بردم و شلوار خونی شده اش رو کشیدم پایین.
جیغ خفه ای کشید.
لبخندی به ترس و خجالتش زدم.
اون زیادی پاک بود که از مردی که همه چیزش رو دیده و لمس کرده خجالت میکشید!

دیدن اون پا های لاغر و ظریفش و پوست خوشرنگش داشت حالم رو دگرگون میکرد و داشتم از خود بیخود میشدم!

پایین پاهاش نشستم و از مچ پاش گرفتم و کمی از زمین فاصله دادم که نزدیک بود بیوفته اما دست های کوچولوش روی شونه هام نشست و گفت:
بزار خودم درشون میارم...

شلوارش رو از هر دو تا مچ پاش بیرون کشیدم و میون حرفش بلند شدم و یه وجبی صورتش وایسادم که شوکه نگاهم کرد.
دستم رو سمت هودیش بردم که با دست نگه داشتش و گفت:
نه...

کلافه و بازور از سرش درآوردمش که با بغض دست هاش رو جلوی بدن برهنه اش گرفت.
لبخندی به چشای شبرنگ و نمدارش و لبای سرخش و صورت بی نقصش زدم و گفتم:
وقتی اینجوری مقابلم وایسادی و چشات ازم خواهش میکنن که تنهاشون بزارم...

سرم رو نزدیک تر بردم و دم گوشش زمزمه وار لب زدم:
بیشتر از همیشه میخوامت!

دست هاش ظریفش رو روی سینه ام گذاشت و به عقب هولم داد و گفت:
دست از سرم بردار...داری میبینی که چقدر حالم بده؟!

سری تکون دادم و توی یه حرکت بغلش کردم که بدنش لرزید.
خب در مقابل جسم ریزه میزه و حساسش زیادی هیکلی بودم و طبیعی بود این ترس های گاه و بی گاهش!

توی وان نشوندمش که از درد پشتش اشک هاش جاری شد و نالید.
روی لبه ی وان نشستم و دست سمت مو های مشکی و نرمش بردم و نوازششون کردم و گفتم:
هی بچه زودی خودت رو بشور تا دکتر ببینتت...

دیگه نمیخواستم بیشتر از این تحت فشار بزارمش و خواستم از حموم بیام بیرون که مظلومانه لب زد:
میشه...میشه بمونی؟!

برگشتم سمتش و با تعجب نگاهش کردم که گفت:
من از تنهایی موندن تو حموم میترسم!

پوزخندی زدم و گفتم:
واقعا نمیفهمم چته بچه...اولش ازم خجالت میکشی و میگی برم بیرون و حالا...

آهی کشیدم و خواستم برم سمتش که در حموم باز شد.
اردشیر نگران اومد سمتمون.
رفت سمت آنیل و روی مو هاش رو نوازش کرد و گفت:
عزیزم بهتره سریع تر خودت رو تمیز کنی...دکتر بیرون منتظره تا معاینه ات کنه!

با ناز سری تکون داد که لبخندی در درونم نشست.
چقدر زیبا بود همه ی وجودش!

اردشیر با دیدن نگاه هام لبخندی زد و گفت:
من میرم و تو بهش کمک کن خودش رو بشوره!

قبل خروج و عبور از کنارم دم گوشم لب زد:
هر وقت این نگاه عاشقانه رو بهش نشون بدی بهت اجازه میدم کنارش باشی پسرم!

بعد از خروجش آنیل با شامپوی بدنی که کنار وان بود شروع به شستن بدنش کرد.
میون شستن خودش شیطنت هم میکرد!
کف دستش رو پر از کف میکرد و بعد فوت میکرد و یا کف ها به سمتی پرتاب میشدن و یا حبابی شکل میگرفت!
هر وقت که حبابی میساخت برای خودش دست میزد و میخندید.

بغضی به گلوم چنگ زد.
لبخند تلخی روی لبام نشست.
چقدر کودکانه میون غم هاش زندگی میکرد!

تکیه ام رو از دیوار گرفتم و رفتم سمتش که کف دستش رو سمتم گرفت و فوت کرد.
مشتی کف روی صورتم پاشیده شد.
اولش حرصم گرفت و عصبی شدم اما وقتی خندید و صدای بهترین ملودی دنیا به گوشم خورد لبخندی روی لبام نشست و چشم باز کردم و کف رو از روی صورتم پس زدم اما یهو کف دست هاش زو پر از آب کرد و سمتم پاشید.

واقعا از شیطنت های پشت همدیگه اش خنده ام گرفت و با بهت خندیدم.
حتی نفهمیدم کی مثه خودش شروع به پاشیدن آب کردم.

از توی وان بلند شد و با خنده خواست به سمت در بدوهه که از مچ دستش گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
چشای شیطونش شیطون تر شده بود.
جسم ظریفش به سینه ی برجسته و محکمم برخورد کرد.
اونقدری غرق نگاه شیطونش شدم که نفهمیدم کی سرم رو خم کردم و از چونه اش گرفتم و لبام رو روی لباش کوبیدم!

برخلاف انتظارم لبای لطیفش روی لبای زبر و مردونه ام حرکت کرد.
اونقدر حرکتش به دلم نشست که سمت در بردمش و کمرش رو به در بسته ی حموم چسبوندم و به لب پایینش رو میون دندون هام گرفتم!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora