🕊آهیر🕊توی آغوشش حس کودکی رو داشتم که پدر محبوبش رو به آغوش کشیده!
خودش هم انگار میدونست که بیشتر مواقع جوری رفتار میکرد که بیشتر عین یه پدر و حامی بزرگ بود برام و نمیزاشت آب توی دلم تکون بخوره.
محکم به سینه اش فشردم و روی صورتم رو بوسید و گفت:
دیگه نبینم بغض کنی و اشک های مرواریدیت رو حروم کنی که عصبی میشم و دستم کج میره و میخوابه توی گوشت!با لبای آویزون نگاهش کردم و گفتم:
دلت میاد دست روم بلند کنی؟!چشمکی زد و روی لبام رو بوسید و گفت:
اگه خودت رو اذیت کنی آره...میزنم خوبم میزنم...البته بعدش خودمم قربونت میرم که تنهایی درد نکشی!خندیدم که از دو طرفم گرفت و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و لب زد:
جانمی جانانمی...دور صدای خنده هات بگردم!با لبخندی معذب سر روی سینه اش گذاشتم که خندید و دستش دور بدنم فشرده شد و گفت:
راحت دل میبری...نمیگی که چه آتیشی توی دله عاشق اردشیر به پا میکنی؟!روی سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
خب قصدم عاشق نگه داشتنته...دله آهیر هم میخوادت...میخوام همیشه پیشم باشی...خیلی دوستت دارم اردشیر!لبخندی با عشق زد و با اخمی میون ابرو هاش لب زد:
نه انگاری این پیشی کوچولو غیر از اشک ریختن شیطونی و دلبری و حرف های قشنگ زدن هم بلده!تو گلویی خندیدم و روی گردنش رو بوسیدم و گفتم:
اوهوم برای اردشیر و پیشش هر کاری بلدم بکنم!بعد حرفم خمار به چشام نگاه کرد و روم خیمه زد و لباش روی پیشونیم و چشام و لبام و نشست و آروم بوسید و سمت خط فکم و گردنم رفت و لب زد:
چرا هر چقدر میچشمت سیری ندارم؟!