🌀ارمیا🌀
وقتی توی آغوشش بودم همه ی وجودم آروم بود.
میخواستم چشم هام رو باز نکنم و تا ابد دست هام رو دور بدن تنومندش بپیچم و ولش نکنم!وقتی گفت تو عمارت بمونم بغض کردم.
نمیتونستم یه جا بشینم و منتظر بمونم.
نمیتونستم دور بمونم و دلهوره بگیرم.از یقه اش گرفتم و میون انگشت هام فشردم و گفتم:
توروخدا بزار بیام...قول میدم مراقب خودم باشم...لطفا...آهی کلافه کشید و اشکی که روی گونه ام چکید رو پاک کرد و گفت:
چرا گریه میکنی آخه پسر خوب...میدونم نگرانی...اما منم نگرانم که مبادا برات اتفاقی بیوفته!سری تکون دادم و حرصی گفتم:
میدونم اما لطفا بزار بیام...اگه بری و نبریم خودم میام!اخمی کرد و گفت:
فکر کردی همیشه اینقدر مهربونم و نمیتونم ببندمت و بندازمت توی یه اتاق و نتونی یه قدم هم حرکت کن بچه؟!اخمی متقابل کردم و سیلی به سینه اش زدم و گفتم:
هیچکاری نمیتونی بکنی...فکر کردی منم وایمیستم و نگاهت میکنم؟!کلافه رفت سمت اتاقش و گفت:
اصلا من چرا دارم با یه بچه دهن به دهن میزارم توی این شرایط موندم...داداشت معلوم نیست حالا توی چه شرایطیه و تو داری با من بحث میکنی!از توی کشو کلتش رو برداشت و گذاشت توی جیب کتش و از اتاق خارج شد و منم عین یه جوجه ی عصبانی دنبالش دوییدم.