👼آنیل👼
باز هم داشتن دعوا میکردن.
با تیر کشیدن یهویی شکمم دستم رو روی شکمم گذاشتم.صورتم کمی جمع شد که آریل نگران و ارشد نگران تر بهم چشم دوختن.
بابا ازدشیر ازجاش بلند شد و سمتم اومد.
ارشد دستم رو گرفت و با دلهوره گفت:
آنیلم...خوبی زندگیم؟!با بغض سری تکون دادم و سرم رو روی شونه ی آریلی که دستش نوازش وار روی کمرم میچرخید گذاشتم.
بابا اردشیر روی شونه هام رو ماساژ داد و گفت:
چیزیش نیست...یکم استرس گرفته...ارشد سریع یه لیوان گفت برام بیارن و شکلاتی رو سمت لبام گرفت و گفت:
یه گاز بزن کوچولوم...یه گاز ازش زدم و آروم آروم جوییدمش که لیوان ابی که گفت برام بیارن رو سمت لبام گرفت و یکم ازش خوردم.
بدنم کمی آروم شد.
آریل روی پیشونیم رو بوسید و لب زد:
ببخشید ترسوندمت...داداش قربونت بشه!لبخندی زدم و آروم لب زدم:
خدانکنه داداشی!ارشد دستم رو گرفت و بوسید و گفت:
عزیرم بریم بالا روی تخت بخوابی...هوم؟!سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که من رو از توی بغل آریل بیرون کشید و بغلم کرد و سمت پله ها رفت.
آریل هم از ترس دوباره بد نشدن حالم اعتراضی نکرد.