👼29🌙

402 52 2
                                    

🍓ارشیا🍓

با بغض بهش خیره شدم.
انگار زودی فهمید که روی رونم رو بوسید و سمتم اومد.
روی پیشونیم و چشام رو بوسید و خیره به جای جای صورتم لب زد:
ببینم نکنه میترسی یه لقمه ی چپت بکنم هوم؟!

لبخندی به لحن خنده دارش زدم و گفتم:
فقط چون اولین بارمه استرس دارم!

روی مو هام رو نوازش کرد و خیره به چشام لب زد:
میخوای بزاریمش برای بعد اگه...

میون حرفش بود که دست روی لباش گذاشتم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم که خندید و کف دستم رو بوسید.
از دو طرف صورتش گرفتم و لباش رو روی لبام کوبیدم.
حرکتی نکرد انگار میخواست اول من بوسه رو شروع کنم!

میون بوسه هامون دستم رو سمت پایین تنه اش بردم.
چشام از شدت هیبتی که میون پاهاش بود درشت شد.
انگار فهمید که خندید و روی گردنم رو عمیق بوسید.
تو یه حرکت برگردوندم.
خواستم حرکتی بکنم که روم خیمه زد و  از جفت دست هام گرفت و بالای سرم قفل کرد و دست دیگه اش رووارد دهنم کرد و گفت:
قشنگ خیسش کن بیبی بوی!

خودم هم حسابی میخواستمش!
حس لذتش رو که تا به حال تجربه ای ازش نداشتم!
شروع به مکیدن انگشتش کردم که روی شونه ام و گوشم رو بوسید و گفت:
آفرین پسر خوب!

بعد اینکه انگشتش به خوبی خیس شد از میون لبام بیرون کشیدش و سمت پایین تنه ام و میون شیار باسنم برد.
با حرکات نوازش وار انگشتش روی سوراخ نبض دارم اومی کشیدم و نالیدم.
تو گلویی خندید و یه بند از انگشتش رو وارد سوراخ تنگم کرد که از سوزشش سرم رو کوبیدم به بالشت.
کم کم واردم شد.
آهی با درد و همینطور هم با لذت کشیدم که لباش روی گردنم نشست.

وقتی کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد.
بهش تکیه دادم.
دم گوشم با صدای خمار و دو رگه لب زد:
نترس کوچولوم هر جایی که دردت اومد دستم رو گاز بگیر!

بعد حرف دست رو که دور بدنم بود بغل کردم.
روی مو هام رو بوسید و وقتی مردونگیش رو روی ورودیم مالید.

سعی کردم آروم باشم.
نفس های عمیقی کشیدم.
لباش روی گردن و شونه هام رو میبوسید.
آروم سرش رو واردم کرد که از حجم بزرگش صورتم از درد جمع شد.
نصفش واردم شد که هق زدم.
اما نمیخواستم کاری که گفت رو بکنم.
میخواستمش!
متوجه شد و دم گوشم با صدای آرامشبخش و مردونه اش لب زد:
پسرک طلاییم دوسش داره هوم؟!

لبخندی میون درد و لذت زدم و روی دستش رو بوسیدم و با بغضی که توی صدام بود لب زدم:
خیلی...اوم...آههه...آییی...

میون حرفم بود که نصف دیگه اش رو واردم کرد.
از پر شدن یهویی درونم به نغس نفس افتادم.
به دستش چنگی زدم و لب زدم:
خیلی...اوممم...بزرگ...آییی...بزرگی...

خندید و لاله ی گوشم رو میون دندون هاش گرفت و مکی زد و بوسید.
وقتی کمی به سایزش عادت کردم که البته محال بود شروع به حرکت های آهسته کرد.
بدن هامون در حال انفجار بود و معلوم بود داره خیلی خودش رو کنترل میکنه تا یه وقت خشن پیش نره و بهم آسیبی نرسونه!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora