👼17🌙

469 56 13
                                    

🌙آنیل🌙

بعد از اینکه بزور از دست اون دختر پیشخدمته غذا خوردم.
حموم کردم و لباس هایی که به سلیقه ی ارباب بود رو پوشیدم.
یه لباس بالماسکه ی تقریبا دخترونه بود.
یه پیرهن تنگ داشت که عین دکلته بود و دست کش مشکی داشت و شلوارکش هم چرم و چسبون و خیلی کوتاه بود و یه جوراب توری داشت که کل رون هام رو میپوشوند و یه کف عروسکی مشکی و براق هم داشت.
اون میکابیسته هم مو هام رو حالت داد و اسپری براق کننده روش زد و هم میکاب روی صورتم نشوند.
خودم قبلا همه ی اینکار ها رو انجام میدادم و برای همین اذیت نمیشدم.
با باز شدن در اتاق همه ی خدمه ی توی اتاق که مشغول آماده کردنم بودن به صف شدن و احترامی به ارباب پر ابهتی که همیشه با غرور گام برمیداشت گذاشتن.
تنها اشاره ی دستش کافی بود تا همه برن بیرون و اتاق خالی بشه!

با ترس چشم از چشای تیز و گیراش گرفتم.
اومد سمتم و یه قدمیم و دست پشت سرم وایساد.
نزدیک و نزدیک شد و دم گوشم لب زدم:
باید فکرش رو میکردم که اینجور لباس ها خیل بهت بیاد...

حس بدی داشتم.
حرف هاش همه پر از تمسخر و وصله های بد بهم بود.
بغضم گرفت.
از جام بلند شدم و نفهمیدم چجوری دستم سمت صورتش رفت.
منتظر بودم روی صورتش بخوابه.
اما مچ دستم رو توی هوا گرفت.
با چشای برزخیش بهم چشم دوخت.
مچ دستم درد میکرد اما با حرص لب زدم:
تو حق نداری بهم توهین کنی...

از فکم گرفت و نزدیک لبام با پوزخندی عصبی لب زد:
کوچولو هام مگه میفهمن این چیز ها رو؟!

با یه دستم که آزاد بود به دستش که داشت فکم رو خورد میکرد چنگ زدم.
به قدری در مقابلش بیجون بودم که نمیتونستم کاری کنم.
بزور لب باز کردم چیزی بگم که فکم رو بیشتر فشرد و اشکم رو درآورد.
با دندون های چفت شده لب:
امشب هر جور که من بخوام رفتار میکنی...هر جور سازی که زدم باید برقصی مفهومه هرزه کوچولو؟!

بعد تموم شدن حرفش بدون توجه به گریه هام مچ دستم رو محکم گرفت و به سمت در خروجی کشید.
بعد نشستنمون توی ماشین به راننده اش فرمان حرکت داد.
نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم.
وقتی دود سیگارش به مشامم خورد حس بدم بد تر شد.
برگشتم سمتش.
داشت بیخیال سیگارش رو دود میکرد.
به سر تا پاش نگاهی انداختم.
کت و شلوارش مشکی براق بود.
نیمرخ تیز و ته ریش مرتب و مژه و ابرو و مو های پر پشت!
چطور همه چیزش عالی بود و در عین حال شیطانی و شرور؟!
اون خیلی بیرحم و جاه طلب بود و از آینده ای که مجبور بودم در کنار اون سر کنم و معلوم نیست قراره چی بشه!

با صدای پوزخندش متوجه ی گندی که زدم شدم.
یعنی وقتی داشتم دید میزدمش رد نگاهم رو زده بود!

چشم ازش گرفتم و به رو به روم دادم.
اما به یک باره از بازوم گرفت و به سمت خودش کشید.
با ترس به لبخند کجش چش دوختم که گفت:
قراره نقشت رو خوب بازی میکنی مگه نه؟!

بغض دوباره به گلوم چنگ زد.
میدونستم این ریخت و قیافه ای که برام ساخته تنها و تنها برای یه شب پر از دردسر هست!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now