👼16🌙

458 54 6
                                    

با صدای زنگ گوشیم به اجبار از روش بلند شدم.
خبر مهمی باید بهم میرسید و نمیتونستم بیخیالش بشم!
بعد برداشتن گوشیم از میز کوچیک کنار تخت از اتاق خارج شدم.

سیامک با جدیت داشت جز به جز تحقیقاتش رو بهم میگفت.
لبخند کجی کنج لبام نشست و گفتم:
امشب میریم سراغش...قراره یه درس حسابی به اون مرتیکه ی مفت بر بدم!

چشمی گفت و لب زد:
آدرس عمارتش رو براتون میفرستم قربان!

بعد قطع کردن تماس خواستم به سمت اتاق ارشیا برم که آلیس رو بین راه دیدم.
زن خوبی بود و تموم کار هاش شسته و رفته بود.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
هی آلیس...به اتاقم سر بزن و به آنیل برس!

لبخندی زد و احترامی گذاشت که زدم روی دوشش و رفتم سمت اتاق برادری که گرچه بچه بود اما گاهی از خوده من هم شرور تر میشد!

مقابل در اتاقش وایسادم و در زدم.
در رو باز نکرد و صدایی هم ازش درنیومد!
کمی نگران شدم.
خب میدونستم الآن باید درگیر اون مرتیکه ارسلان باشه.
عشق رو توی چشای هر دوشون میشد دید.
اصلا برای همین این ماموریت رو به اون سپرده بودم.
خب این کوچیک ترین کاری بود که میتونستم برای برادری انجام بدم که میون آتیش اسیر شده بود و نه از پدر و مادر خیری ندیده بود و نه از زندگی!
پیدا کردن عشقش و رسیدن بهش میتونست شروعی دوباره باشه!

با زنگ خوردن دوباره ی گوشیم سریع به سمت حیاط رفتم.
سیامک و رضا با گروهی از محافظ ها توی حیاط آماده بودن.
با گروگان گیری پسر ارشد نخست وزیر ایران میشد به خیلی از خواسته هامون برسیم و راحت بعضی از کشتی هایی که پشت مرز هایی اسیر بود رو آزاد کنیم!
از جوونی تنها فکر و ذکرمون پول و سرمایه و جایگاه بود.
تشنه ی به دست آوردن هر چی ثروته بودیم!
پدر و مادرمون تنها چیزی که به بچه هاشون یاد دادن بود همین بود!
کسی بهمون محبت و عشق یاد نداده بود!
پدرمون حریص پول بود و مادرمون تشنه اش!
پدرمون به فکر ریاست و پادشاهی و مادرمون به فکر خوشگذرونی و تفریح و سفر به دور دنیا و رسیدگی به هر اموری جز خانواده!

همه ی تدارکاتمون برای گیر انداختن پسر وزیر اوکی بود و آماده.
تنها چیزی که باید اون به بیرون از عمارت میکشید و دور از مهمونی نگه میداشت یه چیز بود که یکی از بهترین هاش رو هم داشتیم!
میدونستم پسرش خیلی خوشگذرون و هوس بازه و به راحتی وا میده!
آنیل میتونست گزینه ی خوبی باشه برای به تله انداختنش!
تنها باید همکاری میکرد و برای مدتی نقش بازی میکرد!

بالای پله ها وایسادم رو به سیامک گفتم:
همه برین سمت عمارتش و مستقر بشین و آماده هر گونه حمله و تیراندازی باشین...به هر حال هیچی بعید نیست!

سیامک سری تکون داد و به همه فرمان داد سوار ون بشن.
رضا اومد سمتم و سوالی پرسید:
قربان چجوری قراره اون آقازاده ی عوضی رو بکشین بیرون؟!

لبخندی شیطانی روی صورتم نشست و لب زدم:
یه جوری که هیچکس نفهمه و حتی کار به تعقیب و گریز هم نمیکشه!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now