🔅اصلان🔅
مکثی کرد و سر کج کرد و نگاه پرسشگر و قلدری بهم انداخت که بیشتر عین یه جوجه ی بی پناه جلوه میکرد!
کارتم رو سمتش گرفتم و گفتم:
بخاطر لطفی که بهم کردی لطفا یه روز بیا به مطبم...میخوام برات جبران کنم...چون تموم دار و ندارم توی کیفم بود و هست!کارت رو با تردید گرفت و دست برادرش رو گرفت و با هم دوییدن!
با به یادآوری اولین دیدارمون لبخندم بیشتر شد و تماس رو برقرار کردم.
در حالی که داشت چیزی میخورد لب زد:
سلام دکی...ارمیام...گفتی بیام پیشت اما مطبت نبودی!توی همون دیدار اول دلم رو باخته بودم و حالا نگران از از دست دادن دیدار دیگه ای بودم.
مردد نگاهی به اتاقی که ارشیا و ارسلان توش بودن انداختم و کتم رو برداشتم و گفتم:
خوبی ارمیا جان؟!میتونی یکم منتظر بمونی تا خودم رو برسونم؟!دوباره مشغول جوییدن شد و لب زد:
باشه من فعلا کاری ندارم!لبخندم بیشتر کش اومد و کمی خندیدم.
یه الف بچه داشت برام ژست کار داشتن میگرفت!بعد خداحافظی سریع رفتم سمت ماشینم و بعد مطب!
به محض رسیدن به مطب دم ساختمون دیدمش که روی موتورش نشسته بود و گلی رو که کنده بود پر پر میکرد.
با دیدن ماشینم از روی موتورش پرید پایین.
اومد سمتم.
پارک کردم و پیاده شدم.
دست به جیب شلوارش لب زد:
امرتون!خندیدم به پررویی که خیلی شیرین به مزاجم مینشست.
دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
سلامت کو پسر؟!دستم رو پس زد و گفت:
سلام...بفرما بگو کارت رو!سری تکون دادم و به پارکی که کنار مطب بود اشاره کردم و گفتم:
بریم توی پارک روی نیکمت بشینیم تا بهت بگم...نظرت؟!مخالفتی نکرد و همراهم اومد!