👼28🌙

432 63 6
                                    

🌙آنیل🌙

با ذوق اینکه بعد این مدت ببینمش.
رفتم سمت کمد لباسم.
یه نیم تنه ی صورتی و شلوار لی برداشتم و زودی تنم کردم و روی نیم تنه ام کت لی پوشیدم که تا بالای نافم بود.
سمت میز میکابم رفتم و برق لبی زدم و مو هام رو با شونه حالت دادم.
با زده شدن در از شدت هیجانی که توم بود جیغ کشیدم.
ددی اردشیر یهویی در رو باز کرد و با نگرانی نگاهم کرد.
با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت.
لبخندی زد و اومد سمتم و گفت:
چیشده ووروجک...تو که ترسوندیم!

خواستم چیزی بگم که آهیر در زد و دم در ایستاد و گفت:
آقا...آقا ارشد اومدن دنبال آهیل!

ددی اردشیر با قیافه ای سوالی نگاهم کرد و گفت:
میخوای با ارشد بری بیرون؟!

با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم:
من دوستش دارم!

متعجب خندید و از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
وای پسر کوچولوم عاشق شده!

خندیدم و نگاهی با ناز بهش کردم که بغلم کرد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
مراقب خودت باش عزیزم!

از اینکه بهم میگفت بابا صداش کنم و من رو عین پسرش دوست داشت خیلی خوشحال بودم!
انگار اشتباه میکردم خدا یه چیزی رو ازت میگیره حتما برای بعدش یه چیزی رو برات در نظر داشته!

به سمت حیاط رفتم.
دست به سینه تکیه به ماشینش داده بود.
کت و شلوار مشکی تنش بود.
البته کتش توی دستش بود.
لبخندی به جذابیت همیشگیش زدم.
خودمم نفهمیدم چجوری چشمم و قلبمم بهش رو زد!

به سمتش رفتم که برگشت سمتم و اخمی کرد.
لبخندی بهش زدم رفتم و جلوش وایسادم و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:
سلام آقای اخمالود جذاب!

از حرفم پوزخندی زد و از بازوم گرفت و سمت خودش کشید و دم گوشم لب زد:
میدونی با بیبی بوی هایی که یه جایی از بدنشون رو برای جذب طرف مقابلشون میریزن بیرون چیکار میکنم؟!

با شیطنت دم گوشش لب زدم:
شاید اینکار رو کردم تا ببینم میخوای چیکار کنی!

خندید.
گازی از لاله ی گوشم گرفت و در ماشین رو باز کرد و نشستم و خودش هم ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون و گفت:
خب کجا بریم؟!

با ذوق خندیدم و نشستم و گفتم:
اوممم خب تو راننده ای...تو بگو!

سری تکون داد و گفت:
نه انگاری بلدی احترام بزاری!

خندیدم و مشتی به بازوش زدم و خیره به چشاش گفتم:
یه سوالی بپرسم؟!

سری تکون داد و گفت:
اوهوم بپرس!

توی آینه مشغول مرتب کردن مو هاش شد که لب زدم:
تو بخاطر ترحم باهام خوب شدی؟!

از مرتب کردن مو هاش دست کشید و نگاه بدی بهم کرد.
توی خودم جمع شدم.
سرم رو پایین انداختم که از چونه ام گرفت و سرم رو به سمت خودش برگردوند.
به چشای نگاهی کردم که خیره به لبام لب زد:
اگه بگی بخاطر زیباییت دلم رو باختم اونقدری بهم برنمیخوره که بگی بخاطر ترحم باهات گرم گرفتم!

لبخندم از تعریفی که مدام از چهره ام میکرد عمیق تر شد.
گوشه ی لبم رو بوسید و گفت:
طعم توت فرنگی هوم؟!

آروم خندیدم که لبخندی دندون نما زد و لبای تو پر و گوشتیش روی لبای تو پر و نرمم نشست.
اونقدری عمیق مک زد که سوزشی روی لبام حس کردم.
وقتی زبون داغ و خیسش روی لبام کشیده شد بی اختیار چشام رو بستم و از لذت آهی کشیدم.
تو گلویی خندید و وقتی چشای خمارم رو دید لباش رو روی خط فکم کشید و بوسه ای روی صورتم و نزدیک گوشم نشوند.

از یقه اش گرفتم و میون مشت کوچیکم فشردم و لب زدم:
میشه بخوامت؟!

به نیازی که توی چشام موج میزد پوزخندی زد و گفت:
پس باید بریم خونه ی من!

👼Boy of the moon🌙Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin