☀اصلان☀چند مدتی بود که آورده بودمشون به عمارت.
ارسلان هم سرش گرم ارشیا بود و زیاد به این چیز ها دامن نمیزد و یا گیر نمیداد!میدونستم باید دلیل ورود هر شخص جدیدی رو بدونه تا اجازه بده پیشمون بمونه و خب منم حتما به این حساسیتش احترام میزاشتم و هر وقت خواست بپرسه جوابش رو بدون مکثی میدم!
توی اتاقم پشت میزم نشسته بودم و مشغول بررسی پرونده های بیمارهام بودم.
با زده شدن در اتاق اجازه ورود دادم.
ارمیا بود به همراه آرین!
چهرهشون کمی مضطرب بود که نگران لبخندی زدم و گفتم:
چیزی شده پسرها؟!ارمیا لبخندی زد و گفت:
خب ببخشید این رو میگم اما ما اینجا خیلی موذبیم...یعنی نمیشه یه جای دیگه بریم که من با کار کردنم پول کرایه اش رو بدم و...پوشه ی پرونده ها رو گذاشتم کنار و گفتم:
اگه میخواستم اول و آخرش از اینجا برین اینکار رو از همون روزی آوردمتون اینجا میکردم...میون حرفم لب زد:
اما من و برادرم...اخمی کردم و کمی بلند گفتم:
ارمیا مشکلت چیه پسر خوب...کسی حرفی زده یا چیزی شنیدی از...آرین با بغضی لب زد:
سر داداشیم داد نزن...آهی کشیدم و بهشون نزدیک شدم و روی سر آرین رو نوازش کردم و گفتم:
داد نزدم عزیزم فقط نمیخوام شماها از اینجا برین!ارمیا وقتی دید آرین زیادی ترسیده و نگران هست روی صورتش رو بوسید و با لبخندی مهربون لب زد:
آرین میشه بری بیرون عزیزم؟!سری تکون داد و گفت:
چشم داداشی!وقتی رفت بیرون با سری پایین لب زد:
میخوام برم...بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
چرا درست نمیگی چی اذیتت کرده تا درستش کنم...با بغض لب زد:
چون دوستت دارم...