☀اصلان☀لبخندی زدم و گفتم:
خب پس همینطورم باید بدونین برای چی اینجام؟!لبخندی متقابل زد و کمی از نوشیدنیش نوشید و گفت:
بله بحثه خواستگاری و پا پیش گذاشتم و اینجور حرف ها...مگه نه؟!خندیدم و گفتم:
نه خوشم میاد که سریع میرین سر اصل مطلب!خندید و زد روی دوشم و گفت:
ببین جوون من از همون اولش هم میدونستم تو یه رگ دیگه ای رو به ارث بردی...تو خیلی خوش فکر تر از اون داداشه کله خرابتی که همیشه دنبال دردسره!آهس با افسوس کشیدم و گفتم:
میشه بزرگواری کنین و با ارشد خان حرف بزنین تا بزاره ارسلان و ارشیا خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن و انتخاب های خودشون رو بکنن؟!کمی دیگه از نوشیدنیش رو نوشید و گفت:
موضوع رو حل شده بدون...ارشد الآن مراقب دو نفره از اعضای خانوادهشه و قراره به زودی پدر بشه و برای کمتر شدن شر توی خانواده حتما کوتاه میاد!لبخندی با خوشحالی زدم و گفتم:
عالیه...میدونستم باهاتون میشه مرد و مردونه حرف زدو مشکل رو حل کرد...شما خیلی خوش فکرین جناب اردشیر!خندید و خواست چیزی بگه که یهو پسرکی دویید سمتمون و سگ پشمالویی با نژاد چائوچائو هم پشت سرش به طرز خیلی کیوتی در حال دوییدن بود.
وقتی به اردشیر رسید با ذوق گفت:
نگاهش کن عزیزم...داره یاد میگیره دنبالم بدوعه!اردشیر خندید و دستش رو گرفت و روی پاهاش نشوندش و روی صورتش رو بوسید که تازه من رو دید و با لبخندی مهربون و زیبا لب زد:
سلام...خوش اومدین!لبخندی متقابل زدم و گفتم:
سگ خوشگلیه!با ذوق سر تکون داد و گفت:
پسر کوچولوی جدیدمه!هاپوی آهیری🥺🐶💖✨
پ ن پ: عشق نویسندهس هاپوعه🥺❤️🔥