🐺اردشیر🐺تا شنیدم چیشده خودم رو رسوندم پیششون.
به یکی از عمارت هایی که پناهگاهمون بود رفته بودن.
آهیر خیلی نگران آنیل و بچه اش بود.
خب خیلی توی این مدت بهم وابسته شده بودن و عین یه دوست و برادر براش نگرانی میکرد.وقتی به عمارت رسیدم و ماشین رو توی حیاط پارک کردم سریع از پله ها بالا رفتیم.
با نگرانی وارد اتاق شدیم.
ارشد بیهوش روی تخت بود و بدنش پانسمان شده بود.
آنیل با دیدنم با بغض دویید سمتم که محکم بغلش کردم.
به پیرهنم چنگ زد و لب زد:
بابا اردشیر بهمون...هق...بهمون حمله شد...هق...ارشد گفت دیگه هیچ اتفاقی نمیوفته اما اونا...پشتش رو نوازش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و اشک های صورتش رو پس زدم و لب زدم:
قربون چشای پسرکم بشم...آروم باش برای این فسقلی تثی شکمت خوب نیست...خودم حساب ارشد رو میرسم که بی برنامه جایی پا نزاره...آهیر اومد نزدیک تر و با نگرانی گفت:
کلی ترسیدم...نینی خوشگلت که چیزیش نشده؟!آنیل با لبای آویزون لب زد:
بیا بغلش کن...مامانش هم خیلی ترسیده!آهیر لبخند مهربونی زد و بغلش کرد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
اگه کوچولوت چیزیش نشده پس خیلی شجاعه...عین مامانیش حساس نیست!لبخندی به هر دوشون زدم و سمت ارشد رفتم.
امید که کنار تخت وایساده بود و با اخمی نگاهش میکرد لب زد:
بهش گفتم که چقدر خطرناکه...یه تنه رفت وسط تیراندازی و انگار بهش جنون زده باشه و بدون توجه به خونریزیش باهاشون درگیر شد و همهشون رو زد و...اخمی کردم و گفتم:
فکر میکردم بعد از پیدا شدن عشقی توی زندگیش محتاط تر بشه اما وحشی تر شده...قبلا اینجوری از خودش یا کسی دفاع نمیکرد...نیم نگاهی به آنیلی که با آهیر حرف میزد و میخندیدن انداختم و لب زدم:
عشق مجنونش کرده...برای این جنون نگرانم...خیلی نگرانم!