☀اصلان☀
توی اتاقم مشغول تایپ یسری از اطلاعات یکی از بیمارهام بودم که در اتاق بدون زده شدن باز شد.
تعجبی نکردم.
میدونستم خودشه.
لبخندی پشت لبام نشست اما اخمی به ظاهرم آوردم و گفتم:
ارمیا؟!مگه نمیگم قبل ورود در بزن پسر خوب؟!وقتی نگاه نگران و ترسیده اش رو دیدم سریع از روی صندلی بلند شدم و سمتش رفتم که یهو بغلم کرد!
متعجب از حرکت های غیر منتظره و یهوییش مونده بودم چیکار کنم.
دست هاش دوم حلقه شد و با بغض لب زد:
خواهش میکنم...خواهش...هق...بدون مکثی بغلش کردم و فشردمش به خودم و مضطرب لب زدم:
چی...چیشده؟!ارمیا؟!عزیزم؟!هق هق کنان بهم چسبیده بود که کلافه از خودم فاصله اش دادم و اشک هاش رو دونه دونه پاک کردم و لب زدم:
چیشده پسر خوب؟!کی اذیتت کرده؟!بگو تا همین حالا برم سر وقتش...مردد نگاهم کرد که روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
بگو گل پسر از هیچی نترس!با بغض ادامه داد:
داداشم...هق...داداشم...هق...اشک هاش رو دوباره با حوصله پست زدم و خیره به چشای معصومش بودم و منتظر که ادامه داد:
طلبکارهای بابام گرفتنش و بهم گفتن تا پولشون رو ندم نمیزارن برگرده پیشم...بهشون گفتم که دارم کار میکنم و پولشون رو میدم و قبول کرده بودن اما امروز دیدم یه پیام اومده به گوشیم که برای زنده گرفتن داداشم باید همین امشب پول رو به حسابشون بریزم!بهو دوباره بغضش شکست و ضجه زد که قلبم فشرده شد و سرش رو به سینه ام فشردم و لب زدم:
گفتم که بگو تا برم سر وقتشون و حالا که گفتی تنها ازت یه آدرس میخوام همین!